اگر از آدم ها می نویسم نه اینکه دلم گرفته،نه.می خواهم توی خواننده ی دلتنگی هایم اینگونه نباشی.

اطرافیانم گویی همه به نوعی درگیر بحران هویتند البته من چندان احساس درگیری نمی کنم. دیروز یکی می پرسید چرا زنده ام.فسلسفه و ودکا و نوجوانی را با هم نوشیده بود گویی.یادم آمد زمانی به او گفته بودم که ما چقدر بر اساس خودمان زندگی می کنیم و چقدر مخالف بود.می گفت من بخاطر فلانی از دوستیمان گذشتم.نه بخاطر خودم .در همین جمله که گفت ۳ـ۴ تا من بکار برد.آن روز چیزی نتوانستم که بگویم بگویم که اگر گذشتی برای این بود که خود تو تحمل رنج کشیدن او را نداشتی نمی توانستی ببینی  که کسی که دوستش داری به دردسر بیافتد پس در واقع به خاطر خودت رفتی.اصلا اگر تو نگویی "من"که بگوید.اما ددیروز که این را گفت توانستم بگویم:                                                                  

"مگر درخت باغتان که زنده بود پرسیدی چرا؟چرا بین این همه فقط خودت را می بینی"

گرچه اگر گفتم چرا برای این بود که بداند "چرا"را "باید"تنهاپاسخ است و کفران توازن شکر تکرار.ولی حیف،ندانست.

نمی دانم چرا مردم شهر کثیف نه از "هست""باید" نتیجه می گیرند و نه از "من""نه من"

پاورقی۱:کو مرز پریدن ها دیدن ها،کو اوج "نه من"دره ی "او".

پاورقی۲:به موهام مهره اویزون کردم دارم ذوق مرگ میشم

پاورقی۳:ای بره زیر گل هرکی میاد ولی نظر نمیده(البته کسایی که آدمو میزارن سر کارهم که رو شاخشه برن زیر گل)

پاروقی۴:خدا آسون کنه این پروژه ها رو...............................................

پاورقی۵:نمی دونم چرا بیخودی همه رو انقدر دوس دارم.

موفق و خوش باشید.