داشتم خاطرات سهراب را می خواندم (چشم همه کور امروز برای تهیه ملزومات
عروسی رفته بودم کتاب هم خریدم آن هم خاطرات سپهری چشم همه کور)
هوای نوشتم گرفت.(فقط برای خودم می نویسم اصلا هم عمومیت ندارد هر که
خواست بداند بخواندو آنها که خط کشیده ام بیشتر برای هه اند)
مادر می گوید من هیچ وقت بچگی نکرده ام مثل بقیه ی نوزاد ها وقتی مادر تنهایم
می گذاشت گریه نمی کردم حتی از صدای جارو برقی هم بیدار نمی شدم تا حدی که
فکر می کردند کرم.می گویند سر سفره به بزرگ تر ها متذکر می شدم که با دهان پر
نباید حرف زد.ابتدایی هم همین گونه گذشت بزرگ بودم چیزهایی می دانستم و
فهمیدم که یک دختر تازه بالغ باید.و همیشه می ترسیدم هیچ وقت نخواستم مهر
معلممان را وقتی نیست از میزش بردارم ولی همه برمی داشتند و در دفتر
هایشان مهر می زدند و روز معلم خوب یادم هست در تزیین کلاس شرکت نمی
کردم می ترسیدم،می ترسیدم معلم خوشش نیاید و سرمان داد بکشد.هیچ وقت
دوست نداشتم دیر سر کلاس بروم قبل شنیدن صدای زنگ سر کلاس می روم
البته دیگر نمی ترسم سرپیچی را دوست ندارم بزرگترین گناهانم را مادر می
داند_برای دبیر ریاضی ام شعر می فرستم،روی کارت حافظه ی گوشیم هم 60-70
تایی مسیج غیر اخلاقی دارم،یک 15 تاریخ هم دارم و یک11 املا ی فارسی و البته
یک6 املای انگلیسی_هم اکنون هم دوست واقعی فقط یکی دارم که(سانسور می
کنم روت زیاد میشه)بقیه انگار دنیایشان از پنجره ی کلاس بیرون نمی رود تازه انگار
سایه روشن های روی پرده ی خود کلاس را هم نمی بینند.انگار آب نبات چوبی
های شعر سهراب زیادی برایشان ترش است به تلخی می زند.نیاموخته اند که
دوست داشته باشند.از نظر آن ها هر که بوف کور بخواند باید خودش را بکشد اگر
نکشد دیوانه است گرچه قبل از آن هم برای خواندن کتاب دیوانه تلقی می شود.به
آن ها آموخته اند که شعر خواندن حرام است و آن ها با اینکه آموخته هایشان را
باور کردند از آموزگار گله می کنند حق هم دارند آخر نمی دانند"اگر این شاخه ی بید
خانه ی ما هم اکنون نمی جنبید جهان در چشم براهی می سوخت همه چیز چنان
است که می باید"نمیداندآخر مهری نیستند که نامه ی سهراب را خوانده
باشند"آن فروغی که ما را در پی خویش می کشاند،در سیمای سنگ هست.در ابر
آسمان هست.میان زباله ها هم هست،شاید از آغاز،خدا را،و حقیقت را در
دشت های آفرینش درو کرده اند.اما هر سو خوشه بجاست.من از همه ی صخره
ها بالا نخواهم رفت تا بلندی را دریابم.از دوباره دیدن هیچ رنگی خسته نخواهم
شد:نگاه را تازه کرده ام."(هرکه خواست بگوید نامه را برایش بنویسم ارزش
خواندن دارد)و چشماهایشان اگر مثل دستهایشان می شد گرفت،می گرفتم و می
بردم به سمت ضربان قلبشان و به آن ها نشان می دادم طلوع پژمردگی گل را و
آن وقت آن ها دیگر فساد را از خود نمی رانند.و افسوس که مذهب به قول
سهراب شوخی سنگینی بود که محیط با آنها کرده آخ که چقدر شیرین بود اگر کسی این
ها را می فهمید.و کسی بود که برایم نامه می نوشت و می گفت که می داند و
کسی بود که با صدای ناله های دکمه های کیبورد هم دردش می آمد و از درد شروع
به نوشتن می کرد می دانید درد نوشتن را ساده می کند امااز درد نباید نوشت
رسالت رنج بیدار کردن است و آن زمان که بیدار شدی باید به اوج قله ی خود
بروی و به صدای دل گوش فرا دهی اگر نه دردهایت رسولان خوبی نبوده اند.
شرو ور خاص دیگه ای نیست خوش باشید.