چند روز پیش داشتم به یه عکس سه نفره از خودمو دو تا از دوستان نگاه می کردم چشمام طبق معمول تا به تا افتاده بود یکی بزرگ تر یکی کوچیک تر تازه قیافم هم عین جن بود.بینی من عین عمه امه مثل طوطی داشتم فکر می کردم اگر مثل اون عملش کنم شاید بهتر بشه باید لاغر  کنم اینجوری نمیشه. دوستم خیلی خوب افتاده بود دقیقا مثل خودش شاید اگه یه فکری به حال موهام می کردم............... داشتم به همین چیزا فکر می کردم که دوستم بهم گفت:من توی همه ی عکسا چشام اینجوری تا به تا می افته یا فقط ماله این عکسه خیلی معلومه؟؟

شاید اگر منو بقیه ی مردمو این شهر یاد بگیریم همه چیز رو همونطور که هست بپذیریم بتونیم زیبا ببینیم

راستی برای چی باید سعی کنیم زیبا ببینیم؟؟؟چون خداوند حضرت دوسته و ما رو برای رنج کشیدن نیافریده پس همه چیز ذاتا زیبا است و اگر زیبا دیدن را بیاموزیم در واقع داریم به حقیقت نزدیک میشیمو دیدن واقعیت رو یاد می گیریم.

پاورقی:امروز هوس کردم جلد یه کتابو پاره کنم و اون رو به کسی هدیه بدم  تا بدونه حرفای اون کتاب حرفایی بوده که دوست داشتم بهش بگم نمی خواستم قیمت پشت جلدو بهش بدم.

پاورقی۲:یه بارم یه همچین کاری کردم یه کتابو که زدگی داشت انتخاب کردم و قیمت پشت جلدو با ماژیک نقره ای پوشوندم اونم روی یه جلد سبز جوری که قشنگ تو چش بزنه بعد هم یه کاغذ کادوی عطری خوشگل برداشتم و اون کتابه جوری کادو کردم که یه بچه ی ۵ـ۶ ساله می کرد بعدش گذاشتمش توی یه کیسه ی کمرو که روش بزرگ نوشته شده بود "هرجا کودکی باشد کمرو انجا هست" البته این آخری رو دیگه می خواستم از تو کیسه درش بیارم منتها چون قسمت نشد..............حالا حدس بزنید دادمش به کی؟به معلمی که مستقیم تو چشاش نگاه کردن هم برام سخت بود.فقط و فقط خواستم بگم که برام توی اون کتاب مهمه نه جلد و کاغذ کادوش و من دارم مطالب اون کتاب رو بهت هدیه می دم.....(کتابشم انسانی بسیار انسانی (عنوانی به قول خودش مالیخولیایی)نیچه بود)

پاورقی3:سها جان،ساینا جای،امیر خان،سوفی،عمه خانوم،بهراد گرامی،موسی تولدتون مبارک(بدبختی رو می بینید تمامی این دوستان از 22 تیر تا 7 مرداد متولد شدن)

پاورقی4:مدتی نبودم و مدتیست نیستم به خوابی فلسفی فرو رفتم

دیگه بزرگ شدم

با توجه به پا به سن گذاشتن یکی از دوستان"در ادیبات حقیر"تصمیم گرفتم این بزرگ شدن لعنتی را مورد نقد و بررسی قرار دهم.

اصلا بزرگ شدن یعنی چی؟؟؟

دیروز مشاور مدرسه مثل هر هفته سرافرازمون کرد.معمولا یه سری اراجیف می گه بنویسیم و یه سری اراجیفم میگه مستفیض(یا مصتفیض یا هر چی)شیم:از اضطراب قبل از امتحان تا............درد زایمان!!! خوب می خواد بگه بگه کسی کاریش نداره اما مشکل از جایی شروع میشه که جزوه میده.خوب نمیشه که هم دست فعالیت کنه هم پا(به عنوان وسیله ی دفاعی)هم فک سخته(ولی به قول شاعر ممکنه).یک دوستی هم بغل دست ما میشینه تا روزی ۶ نفرو دق نده روزش شب نمیشه بنابراین شروع کرد به گیر دادن که چرا جزوه میگی و از این چرت و پرتا.ناگهان مشاور محترم جمله ای گفت که به نوعی مسیر زندگی منو عوض کرد:

"تو این کلاس خیلی زمزمه های بچگانه هست"این زمزمه ها چی بود:این که خواهر من استاد من آخه این اراجیفو که شما به عنوان جزوه ی مبارزه با اضطراب و راه های موفقیت میدی* ما نمی خونیم تو خونه اگه بنا به خوندن بود که همون درسمونو عین آدم می خوندیم یه چیزی بگو به درد بخوره.

و تازه ماجرا همین جا هم تموم نمیشه وقتی برای روز نجوم رفته بودیم یه همایش گونه به غرفه ای برخوردیم که اتفاقا راجع به موضوع اون تحقیق می کردیم و خوب شروع کردیم به بحث کردن.یه خانومه بغل دستم گفت"اینجا جای این صحبت ها نیست این آقا می خواد اسلایدشو تحویل بده بره همین بحث نکن!!"

یکم دقت که کردم دیدم راست میگه بزارم وقتم تلف شه (چون یارو داشت غلط غلوط خوردمون میداد)مگه ۲۰ دقیقه کجای این زندگی رو می گیره.به این نتیچه در ۱۴ سالگی رسیدم یعنی ۱۴ سال بود که داشتم با چنین آدم هایی زندگی می کردم و طبیعیه که توی چارچوب های اونا قرار بگیرم.مشاورمون راست می گفت این حرفا بچه گونه است که چرا یه چیزی نمی گی که به دردمون بخوره آدم بالغ انرژیش رو برای توی قبر نگه میداره و صرف مصارف بیهوده ای مثل این نمی کنه که وقتم تلف میشه یا نه.اولاش سخته بی هدف و تنها در چاچوب های از پیش تعیین شده حرکت کردن ولی بعد عادت می کنی و اون وقته که خانوادت با بهت میگن بزرگ شدی و بهت افتخار می کنن.

این چاچوب عموما اینو میگه:

درس می خونی برای خودت چیزی میشی کار می کنی ازدواج می کنی صاحب بچه میشی و در عین حال پول پارو میکنی.واخر عمر هم فقط زمین میفروشی و خرج میکنی و حال میکنی.اون وقت تو خوشبخت ترین آدم روی زمینی.

اما خواهشا هر وقت خواستی بزرگ شی یادت باشه:

مردم این شهر کثیف چارچوبو ایجاد کردن تا موفق بشن اما آدمایی که از نظر اون ها موفقن همیشه قالب ها رو شکستن.

*:در این راستا به وبلاگ ۱۶ هم سر بزنید(آدرسش ۱۶ هست و مال بلاگفا)

پ.ن:این متن تنها به علت بزرگ شدن یکی از دوستان صورت گرفت(همانی که دیگر ریسک نمی کند با فوق مهندسی صنایع شریف به بچه های راهنمایی ریاضی درس دهد)و هیچ ارزش دیگری ندارد.

پاورقی:به اندازه ی کافی اراجیف هست پاورقی نمی خواد دیگه.

آپ می کنم پس هستم.

این روزها تم تضاد ارگانیسم مرا فرا گرفته،روشنایی بهتر از تاریکی است؟اما گاهی خاموشی باعث می شود نبینیم . تنها لمس کنیم می گذارد روی زمین راه برویم و زبریش را حس کنیم و می گویند سفیدی کاغذ برای نقاش عذاب آور است نشانه ی سکوت.پس چرا سکوت سرشار از ناگفته هاست

یعنی چرا سکوت ناگفته دارد و صدا هم ناکفته مگر تضاد وحدت را از بین نمی برد.مادر می گوید،مادر می گوید اگر روی پیراهن سفید لکه ی سیاهی بیفتند لباس را دیگر نمی شود پوشید.مادر مگر دروغ می گوید؟

این تم را دوست دارم متضادها همیشه مشغولم می سازند و نمی فهممشان هیچ گاه نتوانستم وحدت اشیا را زیر پا بگذارم و همیشه سایه روشن را ترجیح دادم وقتی نور هست می شود گفت تاریکی بوده است تا غرلی از هردو داشته باشیم کنار هم.

...........................................

پاورقی1:مدتی است که به درختها خیره نشده ام.شاید برای همین است که نمی توانم بنویسم.

مترلینگ می گوید:"زمانی که یک مادر فرزند خود را از دست می دهد تنها زمان که با سکوت از کنار  او می گذرد می تواند  از دردش بکاهد."

اما از طرفی یکی هم که یادم نیست کیه میگه:انسان برای این کائنات را دوست دارد که وقت از او ایراد نمی گیرند.

نمی دانم درختها به زندگیم چه چیزی دادند نمی دانم چرا پرنده ها آنقدر مهربان بودند که هیچ وقت به پرواز کردن آن ها حسد نورزیدم نمی دانم.

پاورقی2:اصلت قلمم دراد فراموش می شود از نوشته های قبلیم می گذارم تا "این نیز بگذرد"

پاورقی3:چرا آدم ها افسددگی می گیرند؟؟؟

پاورقی4:عشق یعنی روحانی وارگی شهوت.نیچه

پاورقی5:این قانون بلاگفا هستش دیگه آپ می کنم پس هستم بیخودی بدون اینکه نوشتنم بیاد نوشتم این شد به بزرگواری خودتون ببخشید.

پاورقی6:راستی من سبیه پسرا حرف می زنم؟مشکلی نیست محسن خان.

مذهب:گله ای گرایی یا توجه به فرد

 

چیزی امشب می خوام راجع بهش بنویسم دیگه دلتنگیه یک شخص نیست چیزیه که همه ی ما خواه ناخواه با اون درگیریم.مثل رشته ی دانشگاهیت یا شاعر مورد علاقت نیست که بتونی از زندگی حذفش کنی.دو تا حالت داره یا مذهبی هستی یا نه.

و مذهبی بودن هم دو دسته هست که باز به سهراب اویزون میشم:"مذهب شوخی  سنگینی بود که محیط با من کرد.و سالها مذهبی بودم بدون آنکه خدایی داشته باشم."

مذهبی نبودن نا دیده گرفتن تنها چیزی است که از زمان درگیر شدن نظم الهی با نظم بشری و به نوعی آغاز مدرنتیه*برای ما باقی مونده. در واقع مذهب تا حدودی مانعی برای مدرنتیه بوده و بهتر از من می دانید که نقطه ی اوج آن(مدرنیته)کمونیسم محسوب می شود و طرفدار چندانی هم ندارد اما مکتبی که امروزه طرفداران زیادی دارد و پیروان آن خود از پایه مخالف"دین"می دانند اگزیستانسیالیسم(یا همان اصالت وجود خودمان)است.من صرفا راجع به همین دسته صحبت می کنم چون صراحتا بگم بقیه رو قبول ندارم.

این مکتب در واقع بیان می کند که "وجود"انسان بر"ماهیت"آن مقدم است. یعنی اینکه انسان اول به وجود می اید بعد بر اساس توانایی هایش ماهیت یعنی کارایی و هدفش را تایین می کند.مثلا:من امروز کلی فلسفه خودم و دوستم از یک بچه گربه مواظبت کرد.شما نمی تونید بگید کار کدوم ما اشتباه بوده چون هر دومون کار درستی انجام دادیم.و اگزیستانسیالیسم هم همینو میگه مهم اینه که انتخاب کنی و اینه که به تو ارزش میده و زندگیت رو از پوچی در میاره این که چیو انتخاب کنی زیاد اهمیت نداره.

خوب این دقیقا نهایت فرد گراییه فقط خودت مهمی بقیه برن بمیرن.تو وقتی انتخاب میکنی و ازادی این رو داری که انتخاب کنی حتما درسته و اینه آزادی و تفاوت نوع بشر.

و  البته من قبلا هم علاقه ی خودمو به فرد و فرد گرایی یا بهتر بگم "من هستم"(شعار متولد ماه فروردین)ابراز کردم و گفتم که اگه من نگم "من" پس کی بگه.اما مسئله ی اصلی اینجاست که دین مانع اینه یا اینکه باهاش موافقه.

خوب این موضوع یه بحث دیگه رو می طلبه راه و انتهای راه و یکی بودن اون.

به شخصه یا "اصالت وجود"موافقم اما چیزی که باید در نظر گرفت اینه"همه  ی راه ها به یک جا منتهی می شوند"فکر می کنم این گفته ی نیچه کاملا تاییدم کنه:

"فریفته ی نوع و سبک من شده ای ،و در پی من حرکت می کنی؟صادقانه به راه خود بر،خواهی دید که آهسته،آهسته از من پیروی می کنی"

چیزی که می خوام بگم اینه:همه ی راه ها یکی هستند ولی فرد برای رسیدن بهش باید به خودش رجوع کنه.یا به قول دوستمون :"به اندازه ی آدما راه برای رسیدن به خدا هست،کف گرگیو........."

و این چیزیه که ظاهرا دین رد میکنه. مذهب به ما میگه که مثل هم عبادت کنیم و خدامون هم مثل هم باشه.ولی این از نظر من ظاهر بینیه مطلقه.

درسته که ما مثل هم نماز می خونیم و سفارش شده که با هم نماز بخونیم،اما هرکی میگه الله الکبر یه الله برای خودش داره که در واقع این خود پیدا کردن شخصیت فردی و ارزش هست.به قول مترلینگ"به محض اینکه کسی خدایش را برای دیگران توصیف کند او دیگر خدا نیست و یکی از ماست"(گرچه اصل مطلب ربطی نداشت ولی فرعش چرا) هر کی یک خدای مجزا از بقیه داره که به نوعی نشان دهنده ی خصوصیات فرده مثلا همین مترلینگ یه جا دیگه میگه که هر کس صفات خوب خودش رو به خداش نسبت میده.یعنی هر کی بخشنده است خداش هم همین طوره.پس عمق مذهب (حالا هر دینی)مثلا اسلام (تا حدودی مسحیت می دانم کمی 1جلدی هم در مورد یهودی ها خواندم پس ادعای شناخت آن ها را به هیچ وجه ندارم راجع به دین خودم میگم که از زش می دونم)نمیگه چشم بسته بگید خدا چقدر بزرگی میگه چشمهاتون رو باز کنید و  خوب مسلما چشم های همه یه جوری نمیبینه این بزرگی رو. اما در اخر باز هم این گفته ی نیچه رو تکرار می کنم:

"فریفته ی نوع و سبک من شده ای ،و در پی من حرکت می کنی؟صادقانه به راه خود برو،خواهی دید که آهسته،آهسته از من پیروی می کنی".

 

 

 

*:رفتن به سوی زندان و در چارچوب قرار گرفتن.

پاورقی1:اگه انقدر زود آپ کردم چون احتمالا یه مدت طولانی نمی آم

پاورقی2:چرا امشب نود نداد؟تموم شده یعنی؟یکی خبر بده اگه تموم شده.

پاورقی3:صادقانه تمام اینا رو مدیون سهراب خان در "افلاطون کنار بخاری"هستم کسی شاخ نشه بگه نگفتی.

پاورقی4:عاجزانه: دوستی که مطلب رو می خونی و نظرت مخالف اینه نظر بده تو دلت فحش نده نگو چقدر نفهمه.راستی دوستان آشنا هم نظر بدن دق(یا دغ)کردم از بس صدای آشنایی نیومد!!!!(این یعنی آدم حساب نکردن بی گناه عزیز)

پاورقی6: تو اگه میای مرض داری نظر نمی دی و اگر نمی آی مرض داری آدرس گرفتی (نامه ی سرگشاده به تمامی دوستان که یکی از این 2 حالت قرار می گیرند>)

پاورقی5:حمید خان این پاورقی ها که فقط شرو و ور های روزانه هست؟؟؟؟؟؟به افتخار شما زیادش کردم.

پاورقی7:ای بمیره دیوانه ای که برای پستش نظر نمی زاره.

پاورقی8و9:راستی این روزها تم تضاد ارگانیسم مرا به شدت فرا گرفته کمک!این پست مدرنیسم لعنتی چرا انقدر بی سرو ته است که آدم نفهمد؟؟؟؟؟؟؟؟؟

 

پاورقی۱۰: اگر مطلب آشفته هستش بخاطر خودمه که کمی سردگمم مثل به نام پدر حاتمی کیا که سردرگمی در اون به خوبی دیده میشه تو همون مایه ها

خوش و موفق باشید

 پاورقی۱۱:راستی به علت سهمیه بندی بنزین کلاس رقص عربی هم گرون شده!!!!!!!!!!!!!(مسیر معلمه دوره پول بنزینشو باید هنر جو ها(!!!!)بدن)

توازن

اگر از آدم ها می نویسم نه اینکه دلم گرفته،نه.می خواهم توی خواننده ی دلتنگی هایم اینگونه نباشی.

اطرافیانم گویی همه به نوعی درگیر بحران هویتند البته من چندان احساس درگیری نمی کنم. دیروز یکی می پرسید چرا زنده ام.فسلسفه و ودکا و نوجوانی را با هم نوشیده بود گویی.یادم آمد زمانی به او گفته بودم که ما چقدر بر اساس خودمان زندگی می کنیم و چقدر مخالف بود.می گفت من بخاطر فلانی از دوستیمان گذشتم.نه بخاطر خودم .در همین جمله که گفت ۳ـ۴ تا من بکار برد.آن روز چیزی نتوانستم که بگویم بگویم که اگر گذشتی برای این بود که خود تو تحمل رنج کشیدن او را نداشتی نمی توانستی ببینی  که کسی که دوستش داری به دردسر بیافتد پس در واقع به خاطر خودت رفتی.اصلا اگر تو نگویی "من"که بگوید.اما ددیروز که این را گفت توانستم بگویم:                                                                  

"مگر درخت باغتان که زنده بود پرسیدی چرا؟چرا بین این همه فقط خودت را می بینی"

گرچه اگر گفتم چرا برای این بود که بداند "چرا"را "باید"تنهاپاسخ است و کفران توازن شکر تکرار.ولی حیف،ندانست.

نمی دانم چرا مردم شهر کثیف نه از "هست""باید" نتیجه می گیرند و نه از "من""نه من"

پاورقی۱:کو مرز پریدن ها دیدن ها،کو اوج "نه من"دره ی "او".

پاورقی۲:به موهام مهره اویزون کردم دارم ذوق مرگ میشم

پاورقی۳:ای بره زیر گل هرکی میاد ولی نظر نمیده(البته کسایی که آدمو میزارن سر کارهم که رو شاخشه برن زیر گل)

پاروقی۴:خدا آسون کنه این پروژه ها رو...............................................

پاورقی۵:نمی دونم چرا بیخودی همه رو انقدر دوس دارم.

موفق و خوش باشید.

می خواهم چیزی شوم!!!!!

امروز کارنامه می دادند نمره های همه خوب بود جز من..........................بس است دیگر،می خواهم چیزی بشوم!من نمی خواهم آرزوهای مادر به گور برود ببینم اگر چنین شد سهراب خان شما نان شب مرا می دهیدکه می گویید "لحظه ها را به چراگاه رسالت ببرید"

نه اصلا مگر "خنده ی فروخته شده"خنده ی بوده تا حالا قدرش را بدانم اصلا مگر من سرگردانم که "یهودی سرگردان"مشغولم سازد و یا گرسنه ام که"شلوارهای وصله دار"؟؟؟

اصلا مگر همه باید ادبیات بفهمند که سهراب می گوید"من که با بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم پس چرا حرفی از جنس زمان نشنیدم................"نه من می خواهم یک آدم موفق باشم به من چه"زندگی آب تنی کردن در حوضچه  ی اکنون است"راستی از نظر شما اسم دختر اولم چه باشد بهتر است؟آخ دلم!

"آنچه هنوز تلخ ترین پوزخندهای مرا بر می انگیزد "چیزی شدن" از دیدگاه آنهاست ـآنها که می خواهند ما را در قالب های فلزی خویش جای دهند.آنها با اعداد کوچک به سوی ما حمله می کنند.آنها با صفر مطلقشان به جنگ با عمیق ترین و جذاب ترین رویاها می آیندـو ما خرد کنندگان جعبه های کوچک کفش هستیم"

برای تماشای گل در این زمانه باید از قافله ی مردم این شهر کثیف عقب ماند بگذار بروند به "هیچ"ما "هست"را در یافته ایم....................

بهتر آن است که برخیزم،

رنگ را بردارم،

روی تنهایی خود،نقشه ی مرغی بکشم

پاورقی ها دردلند و مخاطب خاص دارند خواستید نخوانید.

پاورقی۱:اصلا اگر من اچ بگویم هاچ ناراحت می شود نه خیر نمی شود!!!!!تازه اگر شما ترکی میگی اچ ما لریم می گیم هاچ

پاورقی۲:دکی دلمان برایت تنگ شده بیا حالا تخصص نگرفتی هم نگرفتی(میریم با هم بانک میزنیم فلانی هم میشه رانندمون..............خودت بقیه شو می دونی)بدو دکی ولم برای بخث "فلسفی"یه ذره شده بدو که دیر شد.

پاورقی۳:عموییییی(با عمو فرق داره ها)دلم برات یه ذره شده؟؟!!کجای؟

پاورقی۴:شبیه قبرستان شد اینجا واسه ی کسانی نوشتم که مطمئنم نمی آیند تازه برخی که اصلا آدرس اینجا رو ندارند.راستی یه اتفاق نه نه یه مهجزه رخ داد امروز برای اولین بار احساس کردم ریاضی رو دوست دارم.خدا رحم کنه پس فردا هم حتما می خوام عاشق پسر همسایه شم ولی آخه پسر نداره که...........خوب کی به کیه ما عاشق دخترش میشیم. 

داشتم خاطرات سهراب را می خواندم (چشم همه کور امروز برای تهیه ملزومات

 

عروسی رفته بودم کتاب هم خریدم آن هم خاطرات سپهری چشم همه کور)

 

هوای نوشتم گرفت.(فقط برای خودم می نویسم اصلا هم عمومیت ندارد هر که

 

خواست بداند بخواندو آنها که خط کشیده ام بیشتر برای هه اند)

 

مادر می گوید من هیچ وقت بچگی نکرده ام مثل بقیه ی نوزاد ها وقتی مادر تنهایم

 

می گذاشت گریه نمی کردم حتی از صدای جارو برقی هم بیدار نمی شدم تا حدی که

 

فکر می کردند کرم.می گویند سر سفره به بزرگ تر ها متذکر می شدم که با دهان پر

 

نباید حرف زد.ابتدایی هم همین گونه گذشت بزرگ بودم چیزهایی می دانستم و

 

فهمیدم که یک دختر تازه بالغ باید.و همیشه می ترسیدم هیچ وقت نخواستم مهر

 

معلممان را وقتی نیست از میزش بردارم ولی همه برمی داشتند و در دفتر

 

هایشان مهر می زدند و روز معلم خوب یادم هست در تزیین کلاس شرکت نمی

 

کردم می ترسیدم،می ترسیدم معلم خوشش نیاید و سرمان داد بکشد.هیچ وقت

 

دوست نداشتم دیر سر کلاس بروم قبل شنیدن صدای زنگ سر کلاس می روم

 

البته دیگر نمی ترسم سرپیچی را دوست ندارم بزرگترین گناهانم را مادر می

 

داند_برای دبیر ریاضی ام شعر می فرستم،روی کارت حافظه ی گوشیم هم 60-70

 

تایی مسیج غیر اخلاقی دارم،یک 15 تاریخ هم دارم و یک11 املا ی فارسی و البته

 

یک6 املای انگلیسی_هم اکنون هم دوست واقعی فقط یکی دارم که(سانسور می

 

کنم روت زیاد میشه)بقیه انگار دنیایشان از پنجره ی کلاس بیرون نمی رود تازه انگار

 

سایه روشن های روی پرده ی خود کلاس را هم نمی بینند.انگار آب نبات چوبی

 

های شعر سهراب زیادی برایشان ترش است به تلخی می زند.نیاموخته اند که

 

دوست داشته باشند.از نظر آن ها هر که بوف کور بخواند باید خودش را بکشد اگر

 

نکشد دیوانه است گرچه قبل از آن هم برای خواندن کتاب دیوانه تلقی می شود.به

 

آن ها آموخته اند که شعر خواندن حرام است و آن ها با اینکه آموخته هایشان را

 

باور کردند از آموزگار گله می کنند حق هم دارند آخر نمی دانند"اگر این شاخه ی بید

 

خانه ی ما هم اکنون نمی جنبید جهان در چشم براهی می سوخت همه چیز چنان

 

است که می باید"نمیداندآخر مهری نیستند که نامه ی سهراب را خوانده

 

باشند"آن فروغی که ما را در پی خویش می کشاند،در سیمای سنگ هست.در ابر

 

آسمان هست.میان زباله ها هم هست،شاید از آغاز،خدا را،و حقیقت را در

 

دشت های آفرینش درو کرده اند.اما هر سو خوشه بجاست.من از همه ی صخره

 

ها بالا نخواهم رفت تا بلندی را دریابم.از دوباره دیدن هیچ رنگی خسته نخواهم

 

شد:نگاه را تازه کرده ام."(هرکه خواست بگوید نامه را برایش بنویسم ارزش

 

خواندن دارد)و چشماهایشان اگر مثل دستهایشان می شد گرفت،می گرفتم و می

 

بردم به سمت ضربان قلبشان و به آن ها نشان می دادم طلوع پژمردگی گل را و

 

آن وقت آن ها دیگر فساد را از خود نمی رانند.و افسوس که مذهب به قول

 

سهراب شوخی سنگینی بود که محیط با آنها کرده آخ که چقدر شیرین بود اگر کسی این

 

ها را می فهمید.و کسی بود که برایم نامه می نوشت و می گفت که می داند و

 

کسی بود که با صدای ناله های دکمه های کیبورد هم دردش می آمد و از درد شروع

 

به نوشتن می کرد می دانید درد نوشتن را ساده می کند امااز درد نباید نوشت

 

رسالت رنج بیدار کردن است و آن زمان که بیدار شدی باید به اوج قله ی خود

 

بروی و به صدای دل گوش فرا دهی اگر نه دردهایت رسولان خوبی نبوده اند.

شرو ور خاص دیگه ای نیست خوش باشید.