براي دوستان ياهو 360


مي‌جوند، باد مي‌كنند

تق!

مي‌جوند، باد مي‌كنند

مرا مثل تمام آدامس خرسي‌هاي روي زمين

تق!

و اين تمام رسالت ما بود:

از نو باد شديم


پ.ن: من در ياهو 360 "addas-khersi" بودم. و اين احتمالن توضيح ِ‌ با تاخيري‌ست براي دوستان آن طرفي كه مي‌پرسيدند چرا...

براي دوستان ياهو 360


مي‌جوند، باد مي‌كنند

تق!

مي‌جوند، باد مي‌كنند

مرا مثل تمام آدامس خرسي‌هاي روي زمين

تق!

و اين تمام رسالت ما بود:

از نو باد شديم


پ.ن: من در ياهو 360 "addas-khersi" بودم. و اين احتمالن توضيح ِ‌ با تاخيري‌ست براي دوستان آن طرفي كه مي‌پرسيدند چرا...

كي خسته است؟ حق ِ‌ چيه ماست؟

اصلا يادم نيست كدام فيلم تروفو بود، يك مردي وارد كافه مي شد،‌ از كسي كه پشت پيشخوان ايستاده بود مي پرسيد ورزشگاه كدوم طر جواب مي گرت :"اونطرف ِ‌ شهر" و مي رفت بيرون. بعد آنتوان كه سر يكي از ميزها نشسته بود بلند مي شد همان كارها را عينن تكرار مي كرد. و بعد مي نشست سر ميز يك چنين ديالوگ هايي بين او و دوستش رد و بدل مي شد:

_چي كار مي كني؟

_خودمو گذاشتم جاي اون.

_خوب چي شد؟

_هيچي. هيچ اتفاقي نيافتاد

_خوب؟!

_ پس اين كه خودت رو جاي كسي بزاري باعث نميشه كه اونو بفهمي

حالا يك عده‌اي توي اوين هستند كه توصيف كردن ِ‌حال و اوضاعشان مطلقن به هيچ دردي نمي خورد. يعني با اينكه من بگويم حميد دو روز بازداشت شد و روز سوم كه آمد بيرون دستش شكسته بود امكان ندارد دردي كه كشيده و تاثيري كه همين دو روز توي زندگيش دست ِ‌ كم تا چند ماه آينده مي گذارد را بفهميم. يا اينكه اضافه كنم خواهرش سرطان دارد و مادرش ناراحتي قلبي و به همين دليل همه فكر مي كنند اين دو روز را شمال بوده كوچكترين كمكي نمي كند تا تنهايي‌اش را درك كنيم. از اينجور حرف ها فقط مي شود يك نتيجه‌ي مطمئن گرفت، يك عده‌اي توي اوين هستند كه حالشان هر چه باشد "خوب" نيست.

كاري هم نكردند به جز مخالفت، كاري كه همه‌ي ما توي تاكسي و بعد اخبار و اخيرا بعضي هايمان توي خيابان انجام مي دهيم(هر كسي بالاي دو بار از وسايل حمل و نل عمومي استفاده كرده باشد مي‌داند اين قيد ‌ِ همه را بدون هيچ گونه‌اغراقي به كار بردم.)اوين اگر حق ِ است،‌حق ِ‌ بيشتر ِ‌ ما هم هست و اگر حق نيست...

يك عده‌اي حقشان بود كه حالشان خوب باشد و حالا نيست. و من نمي دانم ظالم و مظلوم را چه طور تعريف كرده‌اند كه "راهپيمايي عاشوراييان" بايد عليه اين آدم‌ها باشد. واقعا نمي دانم.

براي آنان كه معتقدند بايد آدم بود،‌نه حيوان ِ‌ ناطق

مورچه ها هم دارند اجتماعي زندگي مي كنند، بلاخره به يك سري چيزها احتياج دارند،‌مثلا تجهيزات نظامي يا حتي يك چيزهاي مسخره تري مثل آسياب. دست ِ‌ ابزار سازي هم ندارند، از خودشان استفاده‌ي ابزاري مي كنند. مثلا يكسري مورچه داريم كه "در" هستند. بافت صورتشان شبيه پوست درخت است، مي ايستند جلوي در ِ‌ لانه هاي درختي كه كسي به جز اعضاي لانه وارد نشود(در اينجا لازم است كمي "در" بودن ِ  يك موجود زنده را در حالت هاي مختلف بررسي كنيد و بخنديد اگر خنده دار نبود تصور كنيد در ِ‌ خانه اي كه در آن ساكن هستيد كنده شده و يكي از اعضاي خانواده مجبور است به دليل كمبود امكانات  نقش در را بازي كند، امشب نوبته كيه در شه؟!)

يا مثلا يكسري مورچه هستند كه آسيابند، با شاخك هايشان غذا خورد مي كنند( مثل اين است كه شما با دماغتان گردو بشكنيد).

جالب ترين قسمت ماجرا تجهيزات نظامي است. يك نوع مورچه هست كه در طول زندگيش فقط سه تا رفتار انجام مي دهد، مي رود جلو،‌مي آيد عقب، گاز ميگيرد. هيچ رفتار ديگري براي او تعريف نشده. موجود زنده هم هست، ماشين نيست.(سوال: چه طور غذا مي خورد؟ جواب: غذا را دهانش قرار مي دهند تا گاز بگيرد.)

 

براي باقي ماندن در طبيعت بايد يكسري كارها كرد كه خوب ما هم داريم مثل ساير موجودات همين كارها را انجام مي دهيم.حالا ما خودآگاه آن ها آگاه. من انتظار ِ‌ خاصي ندارم، فقط مي گويم لازم نيست بعد ‌ِ‌ هر كار ِ‌ به درد بخوري كه انجام داديم به اين نتيجه برسيم كه چقدر انسان ها مهم و متفاوتند...

اينكه آدم دروغي كه خودش گفته را هم باور كند كمي احمقانه به نظر مي رسد، بيشتر از كمي...

از همين بديهي ترين چيزها..كه نيستند.

اشكال تايم 6تا 8 كلاس زبان اين است كه هواي ساعت 5:45 دقيقه براي قرار گذاشتن زيادي سرد و تاريك است.

 پسر كتش را تارف كرده بوده بهش، او هم از ترس بوي سيگاري كه ممكن بوده لباسش بگيرد قبول نكرده:

"مرسي، سردم نيست خيلي"

"از سگ لرزات معلومه!"

حالا شما فرض كنيد كه اينطور جمله‌ها اصلا دليل خوبي براي انطباق رگه‌ي قدرت در مرد تصويرسازي‌هاي نيمه شبش با همين پسري كه سر كوچه‌ي موسسه ملاقات كرده نيست_كه من تاكيد مي كنم هست_ همين كه خلاقيت طرف مرز ِ"خانومي" و "تو عكسو بده مي خوام به مامانم نشون بدم" را درنورديده خودش كلي جذابيت پنهان دارد. در واقع ما بد موقع وارد ماجرا شديم، اگر نه به سانس 12 تا 2 سينما رفتن هايشان هم مي رسيديم.

حالا اما تابستان است. مدت هاست كه خبري از "سگ لرز" نيست.دختر نشسته جلوي آينه. گاهي هم زير چشمي نگاهي به فاصله‌ي بين پاي چپ برادرش _كه روي ميز است_ و پاي راستي_ كه پهنش كرده روي مبل_ مي اندازد، كه خب، اين هم جزيي از زندگيست.


پ.ن:پست بعدي را اندر حكايات بلافگا خواهم نوشت، و كماكان با اين شعار خواهم زيست:"هممون خوب ميشيم!"

اعتراف: حذف شدن از پيوندهاي كسي كه قلمش را دوست داري از شكست عشقي خيلي خيلي سنگين تر است، از روي تجربه عرض مي كنم...!


از قدم زدن

از 5 شنبه بعد از ظهر مي آمدند، شب تا صبح ورق بازي مي كردند، ميلاد هر بار كه بلند مي شد كلي آس از توي پاچه‌ي شلوارش مي افتاد، محمد كه مي رفت دستشويي دستش را خالي مي كردند، كله پاچه‌ي صبح را بهم مي باختند و بعد تا ظهر مي خوابيدند كه خبري از كله پاچه نباشد، ساعت 1-2 بعد از ظهر به زور از خواب بلند مي شديم، ناهار را مي برديم باغ بعد ناهار تا شب توي باغ  بدمينتون بازي مي كرديم و نوه‌هاي بزرگتر دستمان مي انداختند و با هم دعوا مي كرديم و...

***

اين* دكتر است، از بعد ِ شبي كه رفت "دكتر" صدايش كرديم.

آن شب  يك تي شرت بلند ِ‌ بنفش پوشيده بودم و يك شلوار همان رنگي، يك چيزي شبيه اين رپرهاي سياه پوست و دوستانشان او، يادم نيست كه چه پوشيده بود فقط يادم هست يك جفت چشم نگران توي صورتش داشت. كلاس چهارم بودم و هم سن حالاي من بود.قدش به نظرم زيادي بلند مي آمد، با آن همه بار و بنديل كلي خم شد تا صورت من رابه عنوان آخرين صورت خيس و شوري كه توي فرودگاه براي بدرقه‌اش رفته بود بوسيد، بعد چند قدم جلو تر رفت ، برايمان دست تكان داد و بين جمعيت گم شد.

ساعت 4 صبح بود. كلي آدم قيد كار و زندگيشان را زده بودند و در يك روز وسط هفته جمع شده بودند خانه‌ي عمه و تا همان 3 صبح كه ساعت پرواز بود هم نشستند. از سر شب كلي خنديده بوديم، به قره قورتوتهايي كه  مادر ِ‌ محسن، هم سفر دكتر،كه توي ساكشان چپانده بود، به دماغ بادكرده‌ي شوهر عمه‌ام بعد از اينكه توپ خورد توي صورتش، به صداي زنانه‌ي محسن از پشت تلفن و خاله فافا كه به او گفته بود"ببخشيد خانم با آقا محسن كار داشتم..." به مهين خانم كه قدش از آقاي بيات خيلي كوتاه تر است،به دماغ عمل كرده‌ي محبوبه و به هر چيز ديگري كه ميشد بابتش حتي يك لبخند زد،‌از ته دل خنديديم و بعد دم صبح، توي راه برگشت تا مي توانستيم گريه كرديم. تا جايي كه مي شد.

محمد آرام بود، ، آهنگ گوش مي داد، طرح مي كشيد، كوزه هايش  را قرمز و مشكي مي كرد، گيتار مي زد، بسكتبال بازي مي كرد و... خلاصه سرش شلوغ تر از آن بود كه ما نوه‌هاي كوچك تر را دست بياندازد، براي همين دوستش داشتم.عمه مي گفت به محض رسيدن به خوابگاه زنگ زده ايران و گفته كه مي خواهد برگردد. اما نمي شد برگشت و او برنگشت و هنوز همان جاست...تازه حالا دكتر هم شده و اين احتمالا كمترين چيزي است كه به خاطرش مهاجرت كرد.

 محمد دوست داشت "آن طور كه مي خواهد زندگي كند" نه آن طور كه برايش مي خواهند و مجبور بود برود تا به درصدي از خواسته اش برسد. نمي دانم چه چيزهايي از زندگي ايران را از دست داده مي داند، و چه چيزهايي از زندگي در كشوري كه در آن هست را به دست آمده. اما مطئنم يك درصدي از"آن طور كه مي خواهد زندگي كند"ش  متعلق بود به همين 5 شنبه جمعه ها، به خانواده‌اش، مطمئنم كه دوست داشت حالا كه پدر و مادرش دارند از هم جدا مي شوند كنار مادر باشد. مطئنم يك سري آدم هستند كه برايش مهم اند، دوست دارد باشد تا در شرايط سخت به آن ها كمك كند و اگر خوشحالند از ديدن خوشبختيشان لذت ببرد، مطمئنم حالا هم كه رفته يك درصدي از "آن طور كه مي خواهد زندگي كند" ش را اينجا جا گذشته و اين بي‌رحمانه ترين قسمت ماجراست...اينكه يك سري چيزها را نمي شود برد.

اين روزها خيلي ها دارند مي روند يا شايد اين روزها آن هايي كه دارند مي روند به چشم من خيلي مي آيد ومدام به آن درصدي فكر مي كنم كه مجبورند اينجا جا بزارند. بايد يك راهي باشد،‌ يك راهي كه بشود تمام

"آن طور كه مي خواهد زندگي كند"هاشان را جمع كرد يكجا، يا اين طرفي‌هايش را كند و برد ينگه‌ي دنيا يا آرامش و حق ِ‌بودن را آورد اين طرف...اولي از من بر نمي آيد، دومي هم بر نمي آيد اما حداقل يك قدم هايي هست كه بشود براي دومي برداشت...از قدم زدن لذت مي برم.

پ.ن:دلم براي وبلاگ، و بخصوص براي آدم هاي وبلاگي تنگ شده بود، خيلي. خيلي...

*: نصف شبي گير داده لينكت غير مجازه! گذاشتمش توي اولين نظر، حالا صبح درستش مي كنم خدا بخواد(درستش نكنم يعني خدا نخواسته، من آدم تنبلي نيستم!)

توضيحات:عكس، عكس مزخرفي است صرفا به خاطر مكان گرفته شدنش و روزهاي بد ِ‌ ما در آن مكان مقدس گذاشته شده، باشد كه خود دكتر هم ببينند(دو نقطه دي)

شوک

می دونی من راه اصلی زندگیم رو پیدا کردم. این خیلی خوبه که آدم تو زندگی یه هدف داشته باشه که برای رسیدن بهش تلاش نه. یعنی تلاش کردن برای رسیدن به یه هدف خاص حتی اگه در نهایت بهش نرسی باعث میشه زندگیت شیرین تر بشه. انگار زندگی آدم یه معنای تازه پیدا می کنه...

مثلا من خودم هدفم اینه که برم لیسانس گفتار درمانی بگیرم تا تو برنامه ی شوک به عوان کارشناس در مورد ضررهای اینترنت صحبت کنم. البته با همین رویه به رئیس جمهور شدن هم میشه فکر کرد حیف که زنم...

چيزي شبيه به يك گلايه ي دوستانه!

من گرچه هيچ كاه دوست فوق العاده اي محسوب نشدم اما سعي كردم حداقل يك دوست خوب باشم.

هميشه ارزشمندترين هاي زندگيم را در اختيار ديگران قرار دادم. هميشه در لحظاتي كه احتمالا براي خود من هم بسيار مهم تلقي مي شد براي كارهاي مهم دوستانم وقت داشته‌‌ام. اگر كسي پرسيده، براي اينكه حس "نامحرمي" نكند شخصي ترين مسائلم را گفتم.

و خبيثانه است اگر ارزش گزاره هاي بالا را زير سوال ببريم وقتي بگويم كه با ارزش ترين چيزهاي زندگي من فيلم هايم هستند و حساس ترين لحظه هاي زندگيم وقتي است كه پرسپوليس بازي دارد.

وقتي كسي درست وسط دربي تهران با من تماس مي گيرد و مي گويد كه با معشوقش به هم زده.دقيقا مثل اين است كه من درست وقتي سر قرار مهم تريم جمله قرار است از دهان معشوقش خارج شود زنگ بزنم و گله كنم كه چرا پرسپوليس باخت.

دوستان خوب من:

خودخواهانه است كه دوست پسر زشتمان با آن صورت پر از جوش و موهاي مسخره اش را مهمتر از پرسپوليس (كه سروره استقلاله!) در نظر بگيريم.

مطمئنا اگر كوبيريك مي دانست كه شما روزي به فيلمش مي گوييد پورنوگراف باز هم آن را مي ساخت و باز هم مورد تحسين منتقدان قرار مي گرفت. پس چرا انقدر خود را مهم فرض مي كنيد كه به بزرگي همچون او توهين كنيد.

 شك نكنيد كه با بي ارزش شمردن يك شاهكار هنري و گم كردن آن اگر به طرز معجزه آسايي شخصيت خود را زير سوال نبريم قطعا شخصيت كارگردان را هم زير سوال نخواهيم برد.

اينكه بزرگترين اشتباه زندگي مرا كه فقط محض كم شدن عذاب وجدانِ اعمال بي شرمانه تان براي شما بازگو شده توي سر من بكوبيد اينكه بگوييد فلاني**** بعد كاملا محبت آميز از من تستي 360 بخواهيد اينكه حتي ارزش 2 ساعت وقت شما را نداشته باشم( آن هم دو ساعتي كه خودتان خبر نداريد قرار است چه لذتي از آن ببريد!) اين كه جلوي كسي كه اولين بار با تلفن با او صحبت مي كنيد و اتفاقا نسبتي هم با من دارد مزاحم خطاب شوم فقط و فقط باعث مي شود من بيشتر احساس خوشبختي كنم:

قطعا مشكل از من نبوده!

 

پاورقي1: من نمي دانم كارگر ساختمان بغلي كه سر ظهر صداي پتكش مخل آسايش است و نصف شب آوازش اين همه حق و حقوق را دقيقا از كجايش آورده كه نارنجكش را بياندازد زير پايم و مرا تا مرز لال شدن ببرد بعد هم با كمال وقاحت "ماچ" بفرستد!

پاورقي2: اگر كاسني تلخ است از بوستان است! تلخي اين پست را (براي آن ها كه بايد تلخ باشد) با شيريني خودتان نوش جان كنيد

پاورقي3: راست مي گفت"اينم من" خر اين مملكت گل و بلبل هم آنقدر اعتماد به نفس پيدا كرده كه اگر دوبار مستقيم نگاه كردنش شد 3 بگويد فلاني عاشقم شده!

پاورقي4: اين**** كه اين بالا گذاشتم واقعاتوهين بود نه به مادرم نه به خواهرم به خودِ خودم! كسي خواست بگويد تا برايش بگويم چه بود! حالا شما بگوييد ما براي اين دوست نسبتا محترم تستي چه بنويسيم كه خدا را خوش بيايد!

پاورقي 5: به خدا اگه با شما بوده باشم حاجي آخه ما مگه يه حاجي بيشتر داريم؟(گريه  زياد)

 

من آرزو مي كنم!

از يك جايي بلاخره بايد شروع شود. هر شب به اين اميد كه اين "همان جا است" به خودم قول مي دهم. قول مي دهم كه از فردا شب ها شام نخورم قول مي دهم كه روزي 1 ساعت بيشتر ستار نزنم و اين 2-3 سال را براي رضاي خدا بچسبم به درسم. قول مي دهم كه كمتر حرف بزنم و بيشتر گوش كنم. قول مي دهم كه روزي نيم ساعت بيشتر رمان نخوانم. قول مي دهم كه...

ولي ديشب هرچه كردم دلم راضي نشد كه امشب با بقيه شب ها فرق مي كند و اگر قول دهي حتما فردا به آن عمل خواهي كرد. هر چه كردم دلم راضي نشد كه اين جا ديگر "همان جاست".

يعني فكر نمي كنم جايي باشد با اين خاصيت كه عقل مرا به اندازه ي ستار نزدن و به جايش جغرافي خواندن زياد كند. شعور من در حدي نيست كه شام نخورم كه به جايش "سها" توي تولد "هنگام" از هيكل من خوشش بيايد. بنابراين در آستانه ي سال نو سعي كردم قوانين جديدي براي زندگيم تعيين كنم كه سعي براي رسيدن به آن ها حداقل به اندازه‌ي امسال زجر آور نباشد. 

اين يك سالي كه در سعي براي خوب بودن از نظر ديگران گذشت به من ثابت كرد اين كه آدم سعي كند به جاي خواسته هاي خودش به خواسته هاي ديگران برسد از "هيچ جا" شروع نمي شود. حتي اگر خودِ آدم يك سال سعي كند.

پاورقي 1: من نمي دانم اين كه يك نفر invisبيايد خبيثانه تر است يا اينكه من بروم توي يكي از اين سايت هاي مچگيري مچش را بگيرم؟

پاورقي2: معاشرت با آدم هاي بهتر در سال جديد قطعا حال مرا بهتر خواهد كرد.

پاورقي3:امسال عزمم را جزم كردم كه به هيچ وجه به كسي فيلم ندهم. نخواستيم لذت هايمان را با كسي تقسيم كنيم آقا جان نخواستيم!

پاورقي4: سال جديد واسه همممون سال بهتريه من مطمئنم...عيدتون مبارك

ببین!یه سری چیزا هستن که به ظاهر خیلی بدیهی میان. مثلا خودکشی یعنی اینکه خودتو بکشی. ولی مساله جایی پیچیده می شه که تو حس می کنی برای زنده موندن نیاز داری خودتو بکشی.

پ.ن: من الان شدید نیاز دارم خودمو بکشم. حیف دم عیده...یعنی اگه مطمئن بودم توی بیمارستان هم عیدی میدن به آدم حتما این کار رو می کردم.

 

روزنگار

قفسه‌ي مربوط به كتاب‌هاي زيست پيدا نمي شود. اول فكر  مي كردم مربوط به همان عادت قديمي است كه هميشه چيزهاي جلوي چشمم را گم مي كنم. درست نمي دانم چرا ولي هميشه چيزهايي را گم مي كنم كه درست جلوي چشمم هستند. و هميشه مادر مي آيد برايم پيدايشان مي كند. و ستاره غر غر مي كند كه چرا اتاقت مرتب نيست. و مي ايستد پشت در و تا 3 مي شمرد كه من اتاقم را جمع كنم ولي اتاق من هيچ وقت مرتب نيست و من هميشه چيزهايي را كه جلوي چشمم هستند گم مي كنم.

يكي يكي كتاب‌هاي عجيب و غريب از جلوي چشم هايم مي گذرند ولي هيچ كدامشان هيچ ربطي "زيست" ندارد. عصبي مي شوم. به ساعت گوشي نگاه مي كنم كه 6.15 است چون 45 دقيقه عقب است ساعت حالا 7 است و من بايد جلوي فروشگاه...اسمش چه بود؟يادم نيست دوباره اس ام اس را نگاه مي كنم: ساعت 7 فروشگاه "همون" ؟نه نه هامون. يادم افتاد دفعه‌ي قبل خوانده بودم هومن!

مي روم جلوي در پسرك فال فروش طبق معمول ايستاده. از او فال مي گيرم مي پرسد كه قبلي را گم كردم و من تازه يادم مي آيد كه امشب بار دوم است از او فال مي خرم. مي آيم بيرون 6.30 به وقت من 7.15 دقيقه به وقت دنيا.

با هم بر مي گرديم توي كتابفروشي.من مي گويم كه بخش زيست را پيدا نمي كنم و او هم مي گردد و پيدا نمي كند. يعني مطمئن بودم كه پيدا نمي كند. چون هميشه چيزهايي كه من گم مي كنم را مادر بايد پيدا كند. مامور دم در كيفم را مي گردد و مي پرسد كه اين كتاب ها را از كجا گرفتم و من هم مي گويم كه بار سوم است كه امشب اين سوال را مي پرسد. پسرك فال فروش نيست هر چه مي گردم. گم شده. جلوي در شلوغ است. مطمئنم اگر مادر بود پسرك را برايم پيدا مي كرد.

ماشينش آرامش بخش است. از بوي تند عطر خبري نيست. برگ اول كتاب ها چيزهايي مي نويسد. مي خواهم چراغ را برايش روشن كنم اما نمي دانم چرا منصرف مي شوم. كتاب را مي دهد دستم. هدیه ای که من باید به دست صاحبش برسانم. اصلا نمي خواهم بدانم چه نوشته ولي ابلهانه بازش مي كنم. يادم نيست چه اما چيزي مي گويد كه منصرف مي شوم شايد هم با نگاه منصرفم مي كند. اصلا نگاهش هم يادم نمي آيد فقط مي دانم كه آبله گرفته بوده يك زماني. جاي جوش كنده شده روي پيشانيش را خوب به خاطر دارم. قرار بود كه توي ماشين فالم را بخوانم اما فراموش مي كنم.

اتاق نامرتب است. سي دي ام را گذاشته ام لاي يكي از كتاب ها كه نبايد برگ اولشان را بخوانم. بنابراين كتاب را تكان مي دهم تا سي دي از لايش بيافتاد. سي دي روي زمين گم مي شود. بعد خودش خود به خود مي رود زير پايم و پيدا مي شود. توي سي دي چشمم مي افتد به "آتش در نيستان" ياد زيبا مي افتم زن هوشنگ محجوب. با روناك براي آهنگ رقص طراحي كرده بودند و چقدر هم قشنگ مي رقصيدند. ياد نگاه هوشنگ افتادم كه مثل اسمش محجوب بود ياد نامه ي خود كشي اش كه بعد طلاق از زيبا نوشت و گذاشت روي ميز گريه ام مي گيرد. يادم نيست توي نامه چه نوشته بود ولي خوب يادم هست كه جملاتش تاثير گذار بود و خوب يادم مانده بود. هر چه مي گردم مادر نيست كه از او بپرسم در نامه چه نوشته بود. منتظر می نشینم تا خود خود به خود پیدا شود.

 

پاورقی۱: دیر وقت است و حوصله ی دوباره خواندن نوشته ام را ندارم اما قول می دهم فردا دوباره بخوانمش.

پاورقی۲: برای رضای خدا هم که شده انقدر من من نکنید:دی

پاورقی۳: پشت یک وانت نوشته بو سینا پسرم یادگار پدرم من از آن موقع دارم سعی می کنم بفهمم یعنی چه! هزار جور راه رفتم زن صیغه ای و عقدی و... جواب نمی دهد!شما می دانید یعنی چه؟

روزنگار!

1-از همان هفته‌ي پيش سعي كردم يك چيزي بگويم كه حداقل به خاطر "بزرگراه گمشده" بودن اينجا نشاني از "من هر طور كه بخواهم خاطراتم را به خاطر مي آورم" داشته باشد. شايد امشب پاي 90 تمامش كردم اما خوب به حالا كه دقيق تر فكر مي كنم من نمي توانم حرف نزنم:

2-مي نشينم پاي نت تا مطالب مربوط به يك سمينار نمي دانم از كجا آمده‌ي زيست را جمع و جور كنم. و اين دقيقا تير خلاصي است براي روز بي فايده‌ام.

قرار است من در مورد بيماري به نام body dysmorphyc disorder مطالب اوليه را پيدا كنم. يك بيماري كه درست عكس خود شیفتگی است و اختلال بد شكلي بدن يا خود بدريخت بيني (!) ترجمه شده . هيچ پايان‌نامه‌اي به زبان فارسي در اين زمينه وجود ندارد و اين يعني هيچ دانشجويي به ذهنش نرسيده كه اين مي تواند مسئله‌ي مهمي باشد. يعني از نطر هيچ دانشجويي آمار عمل هاي زيبايي در ايران عجيب نيست و يعني...

چند تا تست پيدا مي كنم كه تشخيص دهد مثلا دانش آموزان مركز ما چند درصد شان اين درد بي درمان را دارند. به سوال 10 نرسيده تست ا مي بويم مي گذارم كنار:

از نظر دوست پسر/دختر تون در مورد سايز كمرتون راضي هستيد؟

حالا هر چقدر هم كه به لطف ترجمه ی فوق العاده‌ي من سوال آبكي جلوه كند همين سوال آبكي را هم كه نمي شود داد دختر دبيرستاني ایران جواب دهد . در خوشبينانه ترين حالت 70 درصد دختران مركز ما با پسري ارتباط دارند كه باز هم در خوشبينانه ترين حالت تنها اسم 50 درصد اين پسرها را مي شود گذاشت دوست حالا اينكه چند درصدشان اصلا سايز كمر دوست دحترشان را مي دانند... حالا اصلا به فرض كه دوست پسر همه ي هم مدرسه‌اي هاي من راجع به سايز دوست دخترهايشان اعلام نظر مي كنند و دخترها هم اصلا به اين بهانه كه خاك بر سرت تو فقط به سكس فكر مي کنی با آن ها قطع رابطه نكنند. كدام عقل سالمي مي گويد به مسئولين مدسه بگو مي خواهم چنين تستي از دانش آموزانتان بگيرم؟

3-اس ام اسي تهديد آميز از شماره‌اي ناشناس مي رسد كه اين چه فيلم بدي بود دادي به من. حالا فكرش را بكنيد كه فيلم مد نظر دوست ناشناس ما راننده تاكسي بوده!

راست مي گويد چون مثلا يك صحنه صداي ناله هاي شهوت انگيزي از صندلي پشت تاكسي مي آمد فيلم حتما بد بوده اصلا مسئله‌اي نيست با معيارهاي اخلاقي او راننده تاكسي(گرچه من نمي دانم چرا) ولي بد بوده. به او قول مي دهم كه فيلم "خوبي"برايش پيدا كنم. اما هرچه مي گردم فيلمي كه هم با معيارهاي آدمي كه يك بار در تمام عمرش فيلم درست و حسابي ديده خوب باشد هم با معيارهاي دوست من گير نمي آورم.

4-جايي خواندم مدتي در دست‌شويي هاي بين راه آمريكا شيرهايي گذاشته اند كه معتقد بودند كه در صرفه جويي بسيار موثر خواهند بود.

بار اول كه دستت را زير آن مي گرفتي مقداري صابون رويش مي ريخت. بار دوم مقداري آب و بار سوم هواي گرمي از لوله خارج مي شد كه دستت را خشك كند. براي طراح چنين وسيله اي همه‌ي آدم ها يكسان بودند. حالا مثلا اگر يك مسلمان بخواهد با چنين شيري وضو بگيرد مسلما به صرفه جويي آب كمكي نخواهد كرد.

5- دوستي داشتيم كه دانشجوي كشاورزي بود و گاهي به مسخره مي گفت كه ما كلي در مورد آب و هواي مرطوب و چگونگي كشت محصول در آن مي خوانيم چون آب و هواي كشور نويسنده‌ي فلان كتاب معتبر مرطوب است بعد سرمان را از دانشگاه مي آوريم بيرون مي بينيم ايران بيايان است!

6- من نمي دانم ما مدرك تحصيلي مي گيريم كه دقيقا با آن چه كار كنيم وقتي با درسي كه به ما مي دهند نمي توانيم مشكلات اطراف خودمان را حل كنيم. هاليوود مسلما براي فرهنگ ما فيلم نمي سازد. هيچ ايرادي هم نمي شود گرفت كه چرا طراح تست تشخيصbdd يا طراح آن شير دستشويي كه گفتم ما را در نظر نگرفته است.

باور كنيد اگر هر كس سعي كند مشكل خودش را حل كند همه چيز درست خواهد شد. اما حيف كه درسي كه ما مي خوانيم ترجمه‌ي آن چيزي است كه مشكلات ينگه‌ي دنيا را حل مي كند...

پاورقي1: هنوز هم مي شود به اين اميد كه امشب 90 دارد پاي تلوزيون نشست. 90 هم گرچه به اصطلاح ترجمه‌ي يك برنامه ي خارجي است اما حداقل عادل مترجم خوبي بوده كه توانسته نیاز فوتبال ما را با آنچه كه آن طرفي‌ها مي سازند تطبيق دهد.

پاورقي2:هنوز هم آپ درست حسابي نكردم! به كسي هم سر نزدم. دلم براي همه تنگ شده . براي قلم فرانسه. براي كاسني كه شبيه نامجو بود براي محسن و شعبونش(آيكون گريه‌ي بسيار!) به قول ايراني براي چلچراغ ميرزا و... (آيكون گريه‌ي خيلي زياد حتي بيش تر از بسيار!)

پاورقي3:نياز به مشورت دارم. اگر خود را آدم مناسبي مي دانيد و حوصله اش را هم داريد به من لطف بزرگي مي كنيد اگر آيديتان را داشته باشم.(يا يك چيزي به همين مضمون با جمله بندي بهتر!)

پاورقی۴: امروز همه مرا نا امید کردند. به امید گوش مفت دوست/معلمی که من قرار است فیلم بازش کنم مثل دختر خاله اش(!) واردکلاس شدم اما خوب گوش مفت نداشت! به امید اینکه احسان پیربرناش نازنین پس از شکست مفتضحانه ی استقلال چیزی در صورتک نوشته باشد روزنامه خریدم ولی چیزی ننوشته بود. حتی دوبار به امید اینک اس ام اس جدید داشته باشم به گوشی نگاه کردم اما خبری نبود...امیدوارم طبق عادت ۵شنبه های قبل پای ۹۰ خوابم نبرد!

پاورقی4: با تشکر از من ( یعنی خودم ) که غلط تایپی هاشو گرفت (گرفتم) .

چت!

شرمنده كه مدتي نبودم. از لطف همه شا ممنونم اين مدت همه را خواندم اما چون با موبايل مي خواندم شد كه نظر بگذارم. سر صبر نظر هم خواهم گذاشت. از اين به بعد قول مي دهم مثل دخترهاي خوب حداقل هفته‌اي دو بار آپ كنم. از شنبه. قول...

اين در زير نوشته شده متن چت بنده استبا يك همكلاسي و دوست...اگر روزي خواستيد قصه‌اي بنويسيد كه از بد روزگار يك دختر نوجوان هم در آن نقش ايفا مي كرد متن زير حتما كمكتان خواهد كرد....از يك جايي به بعد ماجرا شخصي شد...اما اگر به كارتان مي آيد بگوييد تا بگذارم... باز مي گردم با يك آپ درست و حسابي. زود‌ِ زود!

bestidea_r: hi
g2_72: salam
bestidea_r: golare plz boro
g2_72: vase chi?
bestidea_r: too page e saina
g2_72: link bede!
bestidea_r: alan
bestidea_r: wAt
bestidea_r: http://360.yahoo.com/profile-swV0Xusic6fETKyW02uo8agtsA--?cq=1
bestidea_r: tooye blog hash
g2_72: bashe
bestidea_r: 2vomin blogesh
bestidea_r: na 3vomi
bestidea_r: in chi migeeeeeeeeeeeee?
bestidea_r:
g2_72: kodum?
bestidea_r: br=e name haghighat
g2_72: aha
g2_72: vaysa daram mikhunam
bestidea_r: ok


Hide Recent Messages (F3)

bestidea_r: bebin man too kafam
bestidea_r: moondam
bestidea_r: in kio mige
g2_72: khb ashegh shode!
bestidea_r: na
g2_72:
bestidea_r: saina oonrooz hamash ba man boode
bestidea_r: avale bahmane 87
bestidea_r: avalin rooz bad az emtehana
g2_72: khob asheghe to ke nashode!
bestidea_r: ma dashtim va3 olamp mikhoondim
g2_72: in harfa ro be to ke nemikhaste bezane!
bestidea_r: gahgodari sara mioomad bala
bestidea_r: exactly
bestidea_r: man moondam chi shode
bestidea_r: vali injoori ke harf mizane
bestidea_r: man kam moonde khodam ro khafe konam
bestidea_r:
bestidea_r: be harfash fek koni az 2rah kharej nis ya
bestidea_r: sara ro mige
bestidea_r: ya...
g2_72: na baba!
g2_72: yeki ro dust dare khob bandeye khoda!
g2_72: chi karesh dari!
bestidea_r: bebin
bestidea_r: mifahmi chi migam?
bestidea_r: migam hamash ba man boode
bestidea_r: va lale
bestidea_r: kio Dde ke bekhad in harfa ro behesh bezane?
g2_72: shabam ba shoma bude?
g2_72: aslan shayad neveshte
bestidea_r: bali
g2_72: bad ye moghe dg
bestidea_r: ba man boode
g2_72: gozashte tu blog
bestidea_r: na
bestidea_r: saina up e upe
bestidea_r: har chi too delese minevise hamoon moghe mizare
bestidea_r: saat ro nega kon
g2_72: khob bebin
g2_72: key ashk tu cheshaye in halghe zad to ke hamash bahash bud?
bestidea_r: man ino mishnasam in parsal ham 2ta bloge ingoori neveshte
bestidea_r: saina gerye kard oon rooz
bestidea_r: man ham gerye kardam
bestidea_r: khoob yadame
bestidea_r: bad az zohr ham baham raftim kelas zaban
bestidea_r: ama moshkel ye jaie
bestidea_r: manam nemifahmam in kio mige!
bestidea_r: chon manam koli joloye khodam ro gereftam dorost me3 sara
bestidea_r: saina in chan rooze mokh va3 man nazashte
bestidea_r: hezar joor ghol azam gerefte
g2_72: ehtemalan sara ro mige
bestidea_r: khob
bestidea_r: pas vaghean sara nafahme
bestidea_r: ama ye chizi
g2_72: chera sara nafahme in vasat?
bestidea_r: sara ke oon rooz hamash pishe to bood!
g2_72: nemidunam vala
bestidea_r: badam ke oomad bala gerye kard
g2_72: to ba sayna buD
g2_72: to miduni!
bestidea_r: manam nemidoonam
bestidea_r: manam gij shodam
g2_72: khob azash bepors!
g2_72: in ro in gozashte tu blogesh
g2_72: khodesh midune ke hamye ma mikhunim
bestidea_r: man ta alan nakhoondamesh!!!!!!!!!
bestidea_r: alanam nagahani shod
bestidea_r: man neitoonam azash beporsam
bestidea_r:
bestidea_r: faghat alan too kafam
g2_72: man beporsam?
g2_72: sara beporse?
g2_72: amu beporse!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
bestidea_r:
bestidea_r: khob chera man?
g2_72: migam ke mikhay man ya sara beporsim?
g2_72: amu ham khube bekhoda!!!!!!!!!!!!!!!
bestidea_r: sara kenemiporse
g2_72: khob man beporsam?
bestidea_r: neidoonam
g2_72: issssssssssssssssssssshhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhh
g2_72: aslan
g2_72: hamatuno ba ham
g2_72: ba amu
g2_72: sara
g2_72: va sayere adamye dep
g2_72: mindazam tu komod daram rutun ghofl mikonam!
g2_72: ta hamun tu khafe shin!!!
bestidea_r: man dep nistam
g2_72: bashe man miporsam
bestidea_r: golare?
g2_72: khob to ro nemindazam!
g2_72: janam?
bestidea_r: in kio mige?
bestidea_r: man faghat omidvaram man nabasham
g2_72: na to nisT!
g2_72: khialet rahat
bestidea_r: I hope so
bestidea_r: vaghean
bestidea_r: yekam fek kon
bestidea_r: maha hamash too rooye ham mikhandim
bestidea_r: cheraaaaaaa?
g2_72: divuneyid!!!
g2_72: nemidunam
g2_72: age vaghan manzuresh to bude bashi
g2_72: aslan tabiei nist!
g2_72: bayad bere pishe ye moshaver
g2_72: ....
bestidea_r: han?
g2_72: hamin dg!
g2_72: beza hala man tah tush ro dar miaram!
bestidea_r: golare
bestidea_r: sara boode
bestidea_r: motmaen shodam
bestidea_r:
bestidea_r: khoshhalam
bestidea_r: kheili
g2_72: az koja motmaen shoD?
bestidea_r: az inke man naboodam kheili khoshhhalam
bestidea_r: sara alan khodesh zang zad
bestidea_r: azashporcidam
bestidea_r: gof ye chizi beine man va oon boode ke hal shod
bestidea_r:
g2_72: khoda hamuno shafa bede!
bestidea_r: chi shod????
bestidea_r: chi migi?
g2_72: daram doa mikonam ke hamamun khub shim
bestidea_r: ahan
bestidea_r: and what should I do now?
g2_72: hichi!
g2_72:
bestidea_r: yeki ye fekri be hale man bokone
g2_72: che fekri golam
bestidea_r: han?
g2_72: begu chete ta be hale to ham ye fekri bokonim?!
bestidea_r: na golare
bestidea_r: alan ehsas mikonam man mozaheme in 2ta am
bestidea_r: fek mikonam saina ham hamin heso dare
bestidea_r: sara ham hamin tor
g2_72: khob age in heso dari
g2_72: khodeto bekesh kenar
g2_72: besho eyne baghie
g2_72: kari be kareshun nadashte bash
bestidea_r: man
bestidea_r: bar ha say kardam
bestidea_r: ama nemitoonam alagham ro be saina enkar konam
bestidea_r: hamin tor ke oon nemikhad man azash door sham
bestidea_r: ama nemidoonam chera
g2_72: khob pas moshkelet chie
g2_72: bebin
g2_72: to dusesh dari
g2_72: khob ghabul
g2_72: moshkeli nist ke
g2_72: ba ham khubo khosh darin
bestidea_r: na
g2_72: zendegituno mikonid
bestidea_r: saina az in narahate ke
bestidea_r: man kheili be sara nazdik shodam
g2_72: fekr nakonam
bestidea_r: golare man injoori nemitoonam cheshmam ro bebandam
g2_72: to ham be in chiza fekr nakon
bestidea_r: bayad bezaram beram
bestidea_r: kari ke bayad ghablan mikardam
g2_72: man jaye to budam
bestidea_r: bayad azin mad. beram
g2_72: enghadr be in masael fekr nemikardam
g2_72: alan ke shoma moshkeli ba ham nadaris darid?
bestidea_r: kia?
g2_72: to ba un do ta
bestidea_r: nemidoonam
bestidea_r: man kolan ba keC moshkel nadaram
bestidea_r: ama baghie daran
g2_72: fekr mikoni
bestidea_r: hala nemidoonam in 2ta shmelan ya na
g2_72: kheili be in masael fekr nakon
g2_72: faghat khodeto aziat mikoni!
bestidea_r: nemitoonam
bestidea_r: belakhare adam ye jai ehsas mikone mane e pishrafte
g2_72: mane e kodum pishraft?!
bestidea_r: alan man oonjam
bestidea_r: mane e pishrafte doost dashtan
bestidea_r: ba ham khoob boodan
bestidea_r: khodesham ke alan oomad
bestidea_r:
g2_72: man midunam
g2_72: ke to faghat dari khodeto aziat mikoni!
bestidea_r has signed back in. (2009/02/09 08:49 ب.ظ)

bestidea_r: nemidoonam
bestidea_r: hichi nemidoonam
bestidea_r: aslan nemidoonam ba khodam daram chi kar mikonam
g2_72: ye modat ba khodet kari nadashte bash
bestidea_r: Dge nemitoonam befahmam
bestidea_r: hichio
g2_72: khub mishi be khoda
g2_72: enghadr fekro khiale bikhod nakon
g2_72: age kesi ba ro moshkeli dashte bashe
g2_72: hatman bet mige khob!
bestidea_r: man adame mohemi nistam ke bekhan behem began
g2_72: khodet miduni dari chert migi!
bestidea_r: naaaaa
bestidea_r: chert nemigam daram khodam ro takhlie mikonam
bestidea_r: be khoda chert nemigam
bestidea_r: man halam azin donya va adamash be ham mikhor
g2_72: to khodet miduni
g2_72: ke vase un do ta mohemi
bestidea_r: fagaht ye soal daram chera saina mano az kenare leila keshid tarafe khodesh?
bestidea_r: chera?
g2_72: bayad begam...vase inke vasash mohemi!
bestidea_r: bebin
bestidea_r: man dige khaste shodam
bestidea_r: alan ehsase na amnie shadid dare khafam mikne
g2_72: bebin
g2_72: to faghat dari khodeto aizat mikoni
g2_72: say kon hadeghal vase chand daghighe be chizi fekr nakoni
g2_72: vel kon
g2_72: gure babaye hame
g2_72: bikhial
g2_72: chand daghighe lagha

bestidea_r: golare
bestidea_r: nemitoonam
bestidea_r:
g2_72: to ye adami eradat bishtar az in harfast
g2_72: bayad betuni
g2_72: vase khodet arzesh ghael sho
g2_72: ru khodet contorol dashte bash
bestidea_r: man kiam??????
bestidea_r: ki midoone?
bestidea_r: hich ki?
g2_72: vazifeye khodete ke beduni
bestidea_r: golare bish az had ehsase tanhai mikonam
g2_72: manam
g2_72: kheili
bestidea_r: az hameye adama badam miad
bestidea_r: hamashoon doroogh migan
g2_72: na shaD
g2_72: hame dooroogh nemigan
g2_72: hame bad nistan
bestidea_r: oonaiam ke khooban man liaghte moasherat bahashoon ro nadaram
bestidea_r: man hich kas nistam
bestidea_r: na itoonam mohabbat konam
bestidea_r: na kare mofidi anjam bedam
bestidea_r: na dars bekhoonam
bestidea_r: aslan baraye chi bayad in karo bokonam
g2_72: say kon az in be bad betuni
bestidea_r: ?
bestidea_r: be omide chi?
g2_72: nemidunam
bestidea_r: vaseye koja?
g2_72: to dust dari in kararo bokoni
bestidea_r: man hata oghdeye chizi ro ham nadaram
g2_72: zendegi kon
g2_72: faghat hamin
g2_72: baghi nadare!
bestidea_r: kheili vaghte yadam rafte
bestidea_r: che joori zendegi mikonan
g2_72: to alanam dari zendegi mikoni
bestidea_r: na
g2_72: mohem nist chejuri
g2_72: jun kandane
bestidea_r: nemikonam
g2_72: yelezat
g2_72: zaman dare migzare
g2_72: va in yani zendegi dare tamum mishe
g2_72: farghi nemikone chejuri
g2_72: migzare
g2_72: age dust dari
g2_72: ye kari kon khosh begzare
g2_72: age dust nadari
g2_72: bezar haminjuri begzare
g2_72: che farghi mikone?
bestidea_r: fargh mikone
bestidea_r: chera bayad be betalat begzare?l

شروع یا پایان یک ماجرا

يكي از همان روزهاي سگي تمام طولش بايد سعي كند كه " دير نرسد" و او كه همچنان توي رختخواب به انگشت شصت پايش خيره شده بود. مطمئن بود كه شب كابوسي ديده و حالا يادش نيست.

سعي كرد دليلي براي بلند شدن پيدا كند. مثلا فكر كردن به مهماني آخر هفته...مطمئن بود كه بلاخره يك روز تمام زن‌هاي عالم از راه رفتن با كفش‌هاي پاشنه بلند خسته مي‌شوند از لباس‌هايي كه حتما بايد يا زيادي تنگ باشد كه نشود تويش نفس كشيد يا زيادي گشاد كه زير دست و پاي آدم گير كنند از گن هاي جادويي و فرم دهنده های سینه و از اينكه جز لباس‌هايشان چيزي براي عرضه كردن به آيينه نداشته باشند. بلاخره يك روز مي‌فهمد كه اگر همه باهم كفش‌هاي پاشنه دارشان را بريزند دور قد هيچ كدام كوتاه به نظر نمي آيد، مطمئن بود بلاخره يك روز از همه‌ي اين چيزها خسته مي‌شوند مثل او كه حالا خسته بود.

 هيچ كدام از عضلات بدنش دوست نداشتند تكان بخورند. اما بايد بلند مي‌شد. از لج آن ها هم كه شده بايد بلند مي‌شد. هميشه برخلاف ميل او عمل مي‌كردند. هميشه شب‌ها كه حوصله‌ي فيلم ديدن بود چشم‌هايش مي‌سوختند و او مجبور می شد كه بخوابد. هميشه وقتي ار روي حواس پرتي يا بي توجهي انتظارش را نداشت درد لعنتی قاعدگي به سراغش مي‌آمد و مطمئن بود روزي بر خلاف ميل او كه از درد كشيدن بي زار است تمام عضلات بدنش سعي خواهند كرد تا نوزادي به دنيا بيايد. فقط براي تلافي اين سركشي‌هاي بدنش بود كه از جايش بلند شد اگرنه اصلا حوصله‌ي رالي بدون برنده‌ي "كي دير نمي‌رسه" را نداشت.

به شيوه‌ي هر روز جلوي آينه نشست اما اينكه موقع نهار حواسش به رژ لبي باشد كه نبايد پاك شود خسته‌اش كرده بود.از اينكه مجبور بود جلوي گريه اش را فقط به خاطر اينكه زير چشمهايش سياه نشوند بگيرد خسته بود. از اينكه هميشه مجبور بود ديگران را مجذوب خودش كند و نمي‌توانست مجذوب كسي شود از اينكه حتي اگر دلش مي خواست پسرهاي خوشتيپ گوشه‌ي خيابان نمي ايستادند تا او سوارشان كند از تمام اين بازي‌هاي "دختر خوشگل و نجيب و تحصيل كرده" بودن خسته بود. مطمئن بود كه يك جايي از قصه پينوكيو آنقدر بازي كرد كه خر شد. شايد براي همين بود كه زل زد به تصوير خودش توي آينه شايد مي‌خواست خودش را قبل از اينكه گوش‌هايش دراز شوند ببيند. توي آينه تصوير ساعت‌ِ روي ديوار معلوم بود. ده دقيقه به شش را نشان مي داد اما دروغ مي‌گفت ساعت شش6 و ده دقيقه بود و بايد آماده مي‌شد كه برود. ياد كابوس صبح افتاد. حالا ديگر مطمئن نبود كه واقعا كابوس ديده. یعنی نمی توانست تشخیص دهد این کابوس است که بی حوصلگی اش را ساخته یا بی حوصلگی اش باعث شده به دروغ برای خودش کابوسی بسازد. حتي مطمئن نبود كه توي خواب به مهماني آخر هفته فكر كرده يا بيداري. چون اصلا نمی دانست یا نمی خواست بداند بیداری برایش کابوس بوده یا کابوس او را بیدار کرده. نگاهی به ساعت انداخت. حالا همه چيز داشت تحت استرس "واي خدا دير نشه" مثل هر روز مي گذشت فقط موقعي كه داشت پايش را توي كفش‌هاي پاشنه بلندش فرو مي‌برد لحظه‌اي حسي به او دست داد شبيه به اين حس هايي كه آدم توي خواب است اما مي‌داند كه دارد خواب می بیند. حس كرد دویاره دارد احمق مي‌شود.

پاورقی:این آخرین تلاش این وبلاگ برای حذف نشدن است اگر خوب نبود حتما بگویید تا اینجا را نیست و نا بود کنم و از نو شروع کنم...مرسی

پاورقی۲:دوستان همه دعوتند به وبلاگ آقای پیربرناش که لینکشان را همین گوشه ی صفحه می شود پیدا کرد.نظرتان را راجع به سه طرح اخیر می خواهند.

نمايشي در يك پرده

 

سايه‌ي سياهي در حال دويدن به سمت انتهاي يك كوچه‌ي بن بست است. چند لحظه بعد موتوري ابتداي همان كوچه توقف مي كند. عادل از ترك موتور مي‌پرد پايين.

-         بدو با دوربين پشت من بيا پيچيد تو همين كوچه.

عادل به دنبال سايه مي‌دود. سايه سرعتش را زياد مي‌كند.

-         بابا وايسا به خدا من كاريت ندارم فقط مي‌خوام قيافتو نشون مردم بدم همين. د وایسا دیگه...

تلفن عادل زنگ مي‌خورد:

-         بله؟

-          مرتيكه‌ ***** باز كه داري گير دادي به اين بچه

-         بابا منكه كاريش ندارم فقط مي‌خوام قيافشو ببينم همين

-         مي خواي بگي نديدي تا حالا ديگه؟ به شعور من توهين كردي ديگه؟

-         اي بابا منكه قصد جسارت نداشتم آقاي آخوندي من فقط مي خوام مردم هم ببينن اين چه شكليه.

-         خوب چرا به من نگفتي بيام واسشون بگم

-         آخه اين ورزش پدر داره الكي كه نيست...تا وقتي باباش هست  مردم نمي گن چرا ورنداشتي باباش رو بياري اين كه اصلا معلوم نيست چي كارست رو آوردي...

-         من معلوم نيست چي كارم؟آره؟ خجالت نمي كشي؟ اصلا تو تو اون كوچه‌ي تاريك دنبال اين بچه چي كار مي‌كني؟ اگه مي خواستي فقط قيافشو ببيني كه از من مي پرسيدي نمي افتادي دنبالش

-         عجب بدبختي گير افتاديم ها...بابا به خدا من اصلا منظوري نداشتم...چرا شما سريع بد فكر...الو ...الو صداي منو مي شنوين؟

تلفن قطع شده.

كوچه به انتها مي رسد. روي سايه‌ي سياه پوش به ديوار است.

-         بابا برگرد تو رو خدا يه دقيقه من فقط صورتتو مي خوام ببينم

-         تو چرا دست از سر من بر نميداري ها؟ چرا همش با اس ام اس ات آزارم مي دي؟ چرا مي خواي تو كار من دخالت كني؟

موبايل عادل مدام زنگ مي خورد اما او توجهي نمي كند.

-         بابا اين مردم حداقل حقشون اينه كه ببدونن تو چه شكلي هستي...اين همه سال عاشقت بودن...لااقل قيافتو ببينن...خواسته‌ي زياديه؟ من خودمم قبل اينكه ببينمت دوست داشتم...(بعض مي كند و ادامه مي دهد) يعني نه اينكه فكر كني الان دوست ندارم ها نه...مي خوام كمكت كنم به خدا...اگه نمي خواستم كمك كنم كه الان تو دانشگاه داشتم درسمو مي دادم....دوس دارم تو رو اون بالا بالا ها ببينم دوس دارم....آخه با اين قيافه كه نميشه...اين مردم كه اين همه مدت عاشقت بودن... اين همه آدم كه به خاطر تو مردن تو ورزشگاه‌ها حقشنونه...حقشونه چهره‌ي واقعي ورزش رو ببينن

صداي زنگ ها اعصابش را بهم مي ريزد.بلاخره گوشي را از توي جيبش در مي آورد.

-هي دارن زنگ مي زنن كه منو منصرف كنن ده بيا نگا كن ببين اسم كيا رو اين گوشي مياد ديگه...نگا كن...

سايه سرش را بر مي گرداند توي نور گوشي چهره‌ي كريهش مشخص مي شود. بعد انگار كه متوجه اشتباهش شده باشد سرش را بر مي گرداند.

-         بيا همينو مي خواستي خيالت راحت شد(چند لحظه سكوت برقرار ي شود)الان زنگ مي‌زنم به بابام جرات داري وايسا

-         من كه كاري نكردم ...مي‌مونم...اصلا من مي‌خوام با بابات هم حرف بزنم

ناگهان مه غليظي همه جا را فرا مي‌گيرد. تصاوير قطع مي شوند.

چند روز بعد...

داخلي. سالن كنفرانس.

-         بله اين مجرم سابقه دار كه ابتدا با ايجاد مزاحمت هاي اس ام اسي قصد دخالت  داشته در آخر با پاشيدن اسيد چهره ي "ورزش" را مخدوش كرد...خوشبختانه تصاوير تلويزيوني كاملا گويا و واضح هستند...وي پس از تعقيب و گريز هاي فروان موفق به اسيد پاشي مخدوش كردن چهره ي ورزشي شده كه مردم سال‌ها صادقانه او را دوست داشتند و...

پاورقي۱: اين مدت چند باري تصميم به حذف وبلاگ گرفتم از بس كه اين اواخر مزخرف شده...حالا فعلا هست تا ببينيم چه مي شود كرد.

 

کوچه ی تاریک

"جور میشه...جور میشه"

سرجایش وول می خورد و مدام این را می گوید.ماشین ها یکی یکی جلوی پایش ترمز می زنند و او بدون اینکه حتی جهت نگاهش تغییر کند مصمم جمله اش را تکرار می کند. یکدفعه می ایستد. گوشی را از توی جیبش در می آورد و محکم آب دهانش را قورت می دهد. همان مدلی که "تام" وقتی می فهمید آن سگ بزرگ خاکستریه پشتش ایستاده قورت می داد. گوشی را توی جیبش میگذارد و دوباره خیره می شود به روبه روبه اما اینبار نه مثل اسب های خوشحال توی شهر بازی که بالا و پایین می کنند تا کسی سوارشان شود وول می خورد نه چیزی زمزمه می کند. انگار تاریکی و سردی هوا تازه دارد از توی سوراخ گوشه ی کفشش نفوذ می کند تو. دوباره ماشینی جلوی پایش ترمز می کند. با تردید جلو می رود. چیزهایی بهم می گویند. بعد سوار می شود و ماشین می پیچد توی کوچه ی تاریک.

در خیابان همه چیز درست مثل قبل است فقط زمزمه های دخترک را حذف کرده اند. گرچه گاهی صداهای جیغ مانند کوتاهی به سختی شنیده می شود. چند دقیقه بعد پیاده از توی کوچه ی تاریک می آید بیرون. درست راه نمی رود. صورتش سرخ شده. دستش را می برد سمت جیبش گوشی را بیرون می آورد:

" بله...پولتون حاضره بیاین بگیرینش...نخیر من نمی تونم شما بیاین...جایی بودم نمی تونستم جواب بدم آقا...بله من سر سیزدهم منتظرم."

گوشی را قطع می کند و تکیه می دهد به دیوار. خیلی طول نمی کشد که مردی می آید و پولی از او می گیرد. مرد که می رود دختر می آید و دوباره کنار خیابان می ایستد.

ـدربست؟

صدای شکسته شدن بعضش با صدای باز شدن در می آید. در را که می بندد دیگر صدای گریه اش شنیده نمی شود.

در خیابان همه چیز درست مثل قبل است فقط دخترک را حذف کرده اند.

پاورقی۱: با توجه به استقبال شما از پاورقی ۱ پست پیش باید اضافه کنم که: تازه کجاشو دیدین!

پاورقی۲:این آقای بهروش که می بینید جز معدود ورزشی نویسانی است که سرشان به تنشان می ارزد. اگر فرصت بود حتما بخوانیدش!

پاورقی۳: بوی سوختگی میاد. نه خبر قضیه دماغ و این حرفا نیست اینا دیگه قدیمی شده. برنج غذای بنده بود که ته گرفت!اه اصلا کی گفته بود من الان هوس کنم آپ کنم ها!

پاورقی۴:همینگوی بود که می گفت آدم هر چه بیشتر می نویسد تنها تر می شود نه؟!

عدد بده!(ورژن تصصیح شده!)

نمی دانم از کجا ولی شروع می کند به باد کردنت. و تو اصلا متوجه اش نمی شوی. فقط گاهی که می روی جلوی آینه حس می کنی داری بزرگ و بزرگ تر می شوی. و او آنقدر تو را باد می کند که برسی به مرز ترکیدن. آنوقت ۲ تا راه می گذارد پیش پایت. یا باید دهانت را باز کنی و آنقدر فریاد بزنی تا خالی شوی یا منتظر ترکیدن بمانی. دهانت را باز می کنی تا بگویی اما حرف ها پشت هم نمی آیند.انگار هر کدامشان افتاده باشند یک گوشه ی دور و تو مجبور باشی بروی تک تکشان را پیدا کنی و التماسشان کنی که بیایند و تازه حرفها را که پیدا کنی می بینی هرچه کنار هم می گذاریشان باز هم نمی شوند آنچه تو می خواهی...انگار اصلا کلمه ای نیست که تو را بگوید. تازه کلمه هم که پیدا شود به فرض محال عبارت ها جور نمی شوند...انگار که به این راحتی ها خالی بشو نیستی، انگار که بغضی راه گلویت را بسته باشد و نشکند. و تو نتوانی نفس بکشی انگار...انگار داری می ترکی. به اندازه یک عمر بادت کرده، به اندازه ی یک عمر توی تو نفس کشید.مگر می شود با چند تا جمله خالی شود؟تازه به فرضم که خالی شد...به محض اینکه دهانت را ببندی دوباره شروع می کند به باد کردنت و دوباره قصه از نو...

آنوقت است که تو می گردی تا چیزی پیدا کنی که از بیرون روی تو فشار بیاورد و آنقدر سنگین باشد که هر وقت درد درونت خواست نفس بکشد فشار وزنش بتوند خالیت کند. درست است درد را نمی کشد اما بلاخره با هم به تعادل می رسند.تازه این یکی را می شود گفت. می شود اسمش را گذاشت مشکل، غم و تو خیالت راحت است که حداقل اسم دارد...

نمی دانم شاید عکس این هم صادق باشد. یعنی اول مشکلی بیاید که تو را از بیرون له کند و تو برای مقابله با آن دردی را درونت پرورش دهی که نفس هایش بادت کند و جلوی له شدنت را بگیرد...نمی دانم. تو بگو کدام درست است...

پاورقي1: هوا سرد است اما "ه" اين هوا را دوست دارد. مي گويد مي شود "تيپ" زد.حسابي هم تيپ زده. سر تا پا سفيد پوشيده و نشسته روي نيمكت سبز پارك. پويان مي آيد. پسري خوش لباس كه چهار سال از او بزرگتر است يعني متولد 68. با هم سوار ماشين پويان مي شوند و مي روند.

چند ماهي مي گذرد:

"ه" با گريه: ميگه چرا ولم كردي... اگه نياي خونه ي داداشم زنگ مي زنم خونتون مي گم باهات...چي كار كنم به مامانم بگم؟آخه قضيه ي نويدو تازه بهش گفتم اگرم نگم كه زنگ ميزنه خونمون.
_قضيه ي نويد؟

-        آره بهش گفتم نويدو دوست دارم...هيچي نگفت بهم ولي اينو بهش بگم بهم بگه چ ن د ه هم چيزي نمي تونم بهش بگم...تازه آريا هم گير داده بيا دوست شو باهام...

آنوقت كه "ه" اولين بار پويان را ديد آنقدر بچه بود كه...

بد روزگاري است...بد!

پاورقي2:نمی دانید چقدر بهم چسبید وقتی وبلاگ غلام طلا را دیدم!واقعا مرسی خلاقیت!

یک پیشنهاد:از این به بعد اگر از نظر های کپی پیستیه بعضی دوستان خیلی لجتون گرفت می تونید به اسم این آقا غلام نازنین ما نظر بزارید واسه ی طرف!(بااجازه ی ایرانی نامه البته!)

پاورقي3:حالا كه فكر مي كنم مي بينم تحمل تنها چيزي را كه توي دنيا ندارم مريضي ستاره است. عشقوليه 6 ساله ي من.

پاورقي4:چيزهايي كه اينجا مي نويسم هميشه ريشه در واقعيت دارد ولي با با پياز داغ نوشته مي شوند. اما پاورقي 2 راست راست است!

درد!

دوستی داست از خاطرات جنگ برایمان می گفت. می گفت که آدم ها را ـزنده و مرده ـ می ریختند پشت وانت و جلوی در بیمارستان خالی می کردند آنوقت آن ها که پزشک و پرستار بودند باید می گشتند و زند ه ها را پیدا می کردند و منتقل میکردند تو.مخاطبانش همه نسل چهارمی محسوب می شدیم و حتما می توانید حدس بزنید چقدر متاثر شده بودیم. اما این دوست گل ما همین طور بدون اینکه خم به ابرو بیاورد خاطرات این چنینی را تعریف می کرد و آخر هر یک هم برای اینکه از تاثر ما کم کند شاید، این جمله را اضافه می کرد:"جنگ جنگه دیگه این چیزا حالیش نیست!"

نمی دانم شاید جنگ می آید تا آزادی بیافریند.

***

با یک نگاه سطحی به اجداد مشترکمان با سایر موجودات به راحتی می شود فهمید که ما برای زنده بودن به دنیا آمدیم نه برای فهمیدن. و برای همین است که از ۱۱ بعد دنیا تنها۴ تای آن را درک می کنیم. چون همین ۴ تا برای زنده بودن ما کافی است!

اصولا پشتوانه ی هر آفرینشی درد است. تو اگر امروز اینجایی روزی مادری برای بودنت درد کشیده. بگذار قصه ی این درد را برایت بگویم.

تو برای استفاده از دست هایت مجبور بودی روی دو پایت به ایستی و این ایستادن مستلزم آن بوده ساختار بدنت کمی تغییر کند. مثلا استخوان های لگنت جمع تر شوند تا بتوانند وزن بالا تنه ات را تحمل کنند. و به همین راحتی به دنیا آمدن تو اینقدر سخت شده!

هر دردی نشانه ی یک زایش است. گاهی درد زاییدن و گاهی زاییدن درد...

درد به هر روی مقدس است. تو مقدسی چون از یک درد به وجود آمدی دردی که نشانه ی جنگ بین ما و طبیعت است. او می خواهد ما زنده بمانیم و ما می خواهیم بدانیم حتی اگر زنده نباشیم. دردش را هم پذیرفته ایم...

مولوی در کتاب فیه ما فیه می گوید: درد مریم را به خرما بن کشید
اگر درد به سراغ مریم نمی آمد مسیح متولد نمی شد
در درون هر یکی از ما نیز مسیح وجود دارد اگر درد به سراغ شما بیاید
عیسی یه درون شما بزاید و گرنه از همان راه که آمده باز خواهد گشت

این ها را گفتم  تا فقط اگر روزی خسته شدی از دنیایی که حرف را هم باید "زد" بدانی:"جنگه دیگه.جنگ که این چیزا حالیش نمیشه"

پاورقی۱: به زودی منتقل میشم زیر زمین. فکر کن ۶۰ متر اتاق با تمامی امکانات فکر کن!!!همین الانشم ۳ روز مادر بزرگم قهره باهام که چرا همش تو اتاقتی برم پایین که دیگه عمرا سال به سال بالا بیام! خدا رحم کنه!

پاورقی۲:سوال با توجه به تعداد ماشین های یک خانواده می شود متراژ محل سکونت آن ها را تخمین زد با توجه به این اطلاعات کی پولداره؟

پاورقی۳:نظرت چیه فدات شم؟دلم برات تنگ شده خوب آشغال!!

پاورقی۴:دکتر هم بارسایی از آب در اومد چش رئالی ها کور!!بارسااااااااااااااااااااااا هورا! رئااااااااااااااااااااااااااال سورااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااخ

 

شرح یک واقعه

می دانستیم روز آخریست که می آید مدرسه.اما فقط ما می دانستیم...

ظرف، کلم های پخته ی تویش و سس مایونز. همه چیز سفید بود.۳ تایی زل زده بودیم به او و او هم خیره شده بود به ظرفش. همان شهریور که توی مدرسه دیدمش باید می فهمیدم. از همان ابروهای نازک که هیچ ربطی به چادرش نداشت از همان کیف زنانه که با کفش پاشنه بلندش ست کرده بود...باید زودتر از این ها می فهمیدم.باد آمد. ذره های خاک از ساختمانی که داشتند کنار دستمان می ساختند بلند شد و گیر کرد توی سس.ذره ها سیاه و قرمز بودند توی زمینه ی سفید مرا یاد چشم هایش می انداخت همان صبحی که می گفت شبش را خوب نخوابیده.باید می فهمیدم همان صبح از طرز نشستنش باید می فهمیدم...نگاهش را از روی ظرف برداشت. مثل همیشه نجیب نگاه می کرد. مثل همیشه حتی همان وقت که آن خانم چاق با آن چادری که زیر چانه اش گره زده بود توی راهروی مدرسه دور سرش می چرخید و به به و چه چه می کرد...از همان خانم و همان چادر و همان تعریف هایش باید می فهمیدم.پیشنهاد کرد راه برویم.شروع کردیم به قدم زدن توی حیاط مدرسه. هر که می دیدش تبریک می گفت. بعضی ها از روی ترحم بعضی ها با تمسخر. کلافه بود. انگار نگران کلم هایش باشد که دیگر سفید نیستند.قدم هایش را سریع کرد و رفت سمت سطل آشغال. کلم ها را خالی کرد توی سطل.بعد انگار که جز بزرگی از زندگیش را گم کرده باشد مشوش به سمت ما آمد و بی مقدمه سرش را گذاشت روی شانه ام و زد زیر گریه. که تا آن زمان گریه اش را ندیده بودیم.یعنی او همیشه مثل مادربزرگ هایمان بود. آرام و شمرده حرف می زند گاهی نصیحت می کرد و اغلب درست می گفت. یعنی همیشه ما به او تیکه می کردیم. یعنی قرار نبود گریه اش را ببینیم.یعنی...یعنی باید می فهمیدم. زودتر از اینکه خودش از مادر شوهر چاقش بگوید. زودتر از اینکه با بغض خبر شوهر کردنش را بگوید باید می فهمیدم.از همان اشک ها که آن روز نگذاشت سرازیر شوند باید می فهمیدم که هق هق هایش را خواهیم دید...

پاورقی۱: همان زمان که شیث اخراج شد یا قبل تر وقتی که علی کریمی توی بایرن مصدوم شد و بعد هم گند خورد به بازیش بچه ها می گفتند تو نحسی.پ.ن:آقای پیربرناش مدتی است به علت تصادف دنیا را یک چشمی می بیند.(البته فقط مدتی!)

پاورقی۲:این داستان هم واقعی نیست.

پاورقی۳:از این به بعد پاورقی ها می شوند روزنگارم . خود ورق هم چک نویس نوشته هایم...فعلا همین.

فرازهایی از نامه ی یک مادر تحصیلکرده به دختر فرهیخته ی در آستانه ی ازدواجش و بلعکس

دخترم، فکر می کنم تو دیگر بزرگ شده ای و حالا وقت آن است چیزهایی به تو بگویم که تا به حال از تو پنهانش می کردم...

آن دفعه ی اخری که رفتیم فریدون کنار یادت هست...توی راه تو خواب بودی، کنار یک شکارگاه دیدیم دارند فیلم می گیرند ایستادیم ببینیم چه خبر شده دیدم آقایی دارد راجع به درنایی به نام درنای سیبری حرف می زند. می گوید کلا سه تایش توی دنیا مانده که هر سال از سیبری مهاجرت می کنند ایران و می آیند همین فریدون کنار خودمان.یکی پرسید مگر این ها هم جنس اند؟ اگر نه چرا جفت گیری نمی کنند که منقرض نشوند؟ آقا توضیح داد که برای جفت گیری باید احساس امنیت و آرامش کنند* و من کلی خدا را شکر کردم که تو آنجا نبودی...

دخترم مرد در هر شرایطی دلش ونگ ونگ بچه می خواهد...جنگ شده باشد قحطی و وبا آمده باشد خشکسالی شده باشد...فرقی نمی کند مرد بچه می خواهد.

عزیزکم زندگی را باید از خر خاکی یاد بگیری. اصلش این است که در آب تخم بگذارد اما توی کویر هم خر خاکی داریم به چه بزرگی.نه اینکه فکر کنی به خاطر خودش بزرگ شده نه همه این ها به خاطر بچه است...باران که می بارد برای روز مبادا زیر شکمش آب جمع می کند و تخم ها را همان جا نگه می دارد.

خلاصه اینکه  کویر و غیر کویر ندارد...روشنفکر و غیر روشنفکر فقط ژست است...ته دلش مرد همیشه بچه می خواهد و اصلا همین هم باعث شده نسل ما مثل آن درنای فلک زده منقرض نشود....

....

ــــــــــــــــــــــــــــ

فرازهایی از نامه ی دختر فرهیخته ی درآستانه ی طلاق به مادر تحصیلکرده اش:

مادر جان

نوعی عنکبوت نر هست که تا سرش از تنش جدا نشود نمی تواند جفت گیری کند. یعنی اصلا مغزش چنین فرمانی نمی دهد برای همین عنکبوت ماده مجبور است سر همسرش(!) را از تنش جدا کند.

به خاطر اینکه مرد فقط بچه می خواهد...

تازه نوع دیگری عنکبوت هم هست که نرش وقتی جفت گیری تمام شد می ایستد تا عنکبوت ماده او را بخورد...باورت می شود مامان حتی فرار هم نمی کند حتی نیم گوید لطفا مرا نخور...حتی لحظه ی آخر نمی گوید یادت باشد که همیشه عاشقت بودم...

و همه ی این ها به خاطر این است که به خواسته اش برسد که همان بچه است و برای همین هم نسلش مثل نسل ما رو به انقراض نیست...

پاورقی۱:هوراااااا! چرخش دور موسو درست کردم!!!!!

پاورقی۲: می دونم آپ چرتی بود اما این حرفا روی دلم مونده بود

پاورقی۳: اگه فکر کردی من الان اسم علمی جونورایی که گفتم یادمه کور خوندی!

 

این داستان واقعی نیست

توپ آمد زیر پایش. نمی دانست چرا اینجاست، نمی دانست چرا این لباس تنش است. اصلا نمی دانست قرمز یعنی چه. گرچه تقصیر "او" هم نبود شاید بقیه هم درست نمی دانستند...

شروع کرد به دویدن. هر چقدر که به دروازه نزدیک تر می شد گوش هایش انگار کم تر می شنید: صدای "هو" کردن تماشاگرهارا، فریادهای سرمربی را...

به خودش که آمد دید همه را پشت سر گذاشته فقط "او" بود و دروازه... یاد نگاه افشین افتاد که این اواخر دیگر امید همراهش نبود.دفاع هم اگر می کرد از عقیده ی خودش بود نه از "او".  می خواست جواب اعتماد قطبی را بدهد. دوست داشت آنطور که قطبی می خواست هم نه فقط آنطور که قطبی می گفت هست باشد.

این یکی باید گل می شد. به خاطر تیم نه به خاطر آن همه آدم که آمده بودند ورزشگاه هم نه فقط و فقط به خاطر خودش. آخر به "او" گفته بودند خوب است و آورده بودندش اینجا و این لباس را تنش کرده بودند و... حداقل برای اینکه به خودش ثابت کند خوب است...

این یکی باید گل می شد. این یکی با بقیه فرق می کرد. از یک جهاتی شاید مثل آخرین کبریت بود برای دخترک کبریت فروش. فقط کافی بود آن را روشن کند تا لبخند مادربزرگ را ببیندتا او را ببرد به جایی بهتر... ضربه را اگر می زد، توپ اگر از خط رد می شد...آنطرف، آنطرف شادی بعد از گل بود با پس زمینه ی صداهایی که هیچ کدام شبیه هو نبودند...

به کفش هایش نگاهی انداخت، دیگر بهانه ای نداشت. سرش را بالا آورد، دروازه درست روبه رویش بود. صداها هنوز هم محو شنیده می شدند:

پاس...پاس بده...اینجا...من خالیم

...

نه!این باز آخرین کبریت دخترک کبریت فروش لابه لای برف ها گم شده بود. "او" بدون دیدن لبخند مادربزرگ مرد!

پاورقی۱:لعنت بر پدرو مادر کسی که بعد از معلم وارد کلاس شود.

پاورقی۲: من دامنه ی اطلاعات فحشیم کمه. دیشب دوست عزیزی برام اس ام اسی داد که ظاهرا کلمه ای از آن فحش بود. این را صبح دوستانم به من گفتند!!خلاصه اینکه به ما فحش ندهید نمی فهمیم..

پاورقی۳:انتظار سخت ترین کار دنیاست. باور کنید.

پاورقی آخر:دیدید اول آژانس شیشه ای چه می نویسد: این داستان واقعی نیست!

چشاني كه برق مي زنند!

سه شنبه بود. یک ربع مانده به پایان زنگ اول. قرار بود چند نفرمان برویم سایت تا معلم چیزهایی نشانمان بدهد و چیزهایی نشانش بدهیم.بالا که رفتیم نشست پشت کامپيوتر و اينباكس ميلش را باز كرد و شروع كرد به توضيح دادن. حرفهايش گرچه ممكن بود مهم باشد اما همه كند و كاو در صفحه‌‌ي ايميلش را ترجيح مي‌داديم.

مدتي كه گذشت و خيالم راحت شد كه با افراد ناباب ميل رد و بدل نمي‌كند(!)رفتم و روبه‌رويش نشستم  كه مثلا به حرف‌هايش گوش دهم اما انگار اينبار او سر ناسازگاري گذاشته بود.حرفهايش را قطع كرد.

_‌يه دقيقه وايسين ببينم... .

بچه‌هايي كه هنوز پشت سرش ايستاده بودند با اشاره فهماندند كه همين حالا برايش ميل جديد آمده، اما زبانش را نمي فهمند تا بخوانند.سروناز سرش را به مانتيور نزديك تر كرد بلكه چيزي دستگيرش شود.رجايي ايميل را كه باز كرد چشمانش شروع كرد به برق زدن. مثل چشمان ستاره شده بود وقتي با روروئكش از جلوي تلوزيون مي گذشت و اتفاقي برنامه كودك را كشف كرده بود. مي خواست هر جور كه شده به "خاله نرگس" بفهماند كه حالش خوب است اما نه او زبان داشت نه خاله نرگس مي شنيد. معلم تلفن را برداشت و شروع كرد به زنگ زدن اول به همسرش بعد به استادش.  هر دو سر كلاس بودند و جواب نمي دادند. خوب يادم مي آيد كه ستاره چه طور دست و پا مي زد و سر وصدا مي‌كرد تا اهل خانه را دور خودش جمع كند. خاله نرگش با آن نوع حرف زدنش هميشه اعصاب مرا بهم مي ريزد.توي چشمهاي سروناز اشك جمع شد. اما مهلا كه اصولا آدم خونسردي است لبخند زد.

-تبريك مي‌گم آقاي رجايي!

سروناز كمي عصبي گفت:

_تو اصلا مي دوني چي شده كه تبريك مي گي؟

_آره ديگه حتما بورسيه‌ي آلمان آقاي رجايي واسه دكتراشون جور شده ديگه!

سرم را بالا آرودم و به چهره‌ي بچه ها نگاهي انداخت تقريبا همه داشتند گريه مي كردند. رجايي اما همچنان سرش توي مانيتور بود و اصلا انگار چيزي نمي‌شنيد. حق هم داشت بعد از دو سال بلاخره كارش جور شده بود. مگر فكر مي كنيد سپهر وقتي بعد از 1 فصل دويدن دنبال توپ دقيقه‌ي 96 پرسپوليس را قهرمان كرد صداي كسي را مي شنيد. بلاخره سرش را از توي مانيتور در آورد. اينبار نگاهش برق شادي با چاشني غرور داشت. مي گفت دلش مي خواهد برود و دور حياط مدرسه بدود و داد بزند. يادم نمي رود حيدري بعد از گل چگونه همه را كناز مي زد و با غرور فرياد مي كشيد. با آرامش خاصي تكيه داد به صندلي. انگار كه باري را از روي دوشش برداشته باشند. بعد ياد غم و غصه هايش افتاد. سر درد و دلش باز شد كه استاد راهنماي طرح پايانامه اش فلان بود و... .

دلش بدجور پر بود مي‌گفت سر دفاعيه همه برايم 20 رد كردند جز همين استاد راهنما كه مثلا بايد بيشتر حمايتم مي‌كرده. خلاصه پايانامه‌ام 20 نشد ... .

چشمهايش گرچه هنوز برق شادي داشتند اما بوي انتقام جويي مي دادند.بهرام كه رفت روي سن تا سيمرغ دومش را بگيرد هم چشم هايش درست همين شكل بود. مي گفت دوست دارم الان دوباره استاد را مي ديدم كه مي فهميد به نمره‌ي كامل او هم احتياجي پيدا نكردم. قرار بود در اكران عمومي انتقام بگيريم اما...

رجايي را چند ماهيست كه نديدم و كم‌كم دارم همه‌ي اجزاي صورتش را فراموش مي كنم. فقط چشم‌هايش...

گاهي اوقات "چيزهايي" در چشم بعضي‌ها هست كه انگار مي خواهد سوراخ وسط مردمكشان را پاره كند و بيرون بريزد. اگر از اين چشم‌ها ديده سعي كنيد براي آن"چيزها" جايي باز كنيد تا به چشم شما بيايند. "چيزهاي"خوبي نصيبتان مي شود. باور كنيد!

مادر شهید!

 ایزدشهر شهرکی است بین محمود آباد و نور و در محلی به همان نام واقع شده.

برنامه ما در شهرک همیشه یکسان بوده:

صبح ها تا ساعت ۱ به استخر  و بعد از آن از ۳ تا ۶ می رویم دریا ۷ تا ۹ دو چرخه سواری یا بیلیارد ۹ دوباره استخر تا ۱۱ و ۱۲ تا ۳و۴ صبح هم قدم زدن لب دریا (که معمولا به حرکات موضون ختم می شود) و البته مسلم است که مادر بزرگ به هیچ وجه با این برنامه کنار نمی آید.  برنامه ای مستقل دارد و به اندازه ی ما هم از برنامه اش لذت می برد.

اما امسال چون مثل همیشه تعدادمان زیاد نبود و مجبور نبودیم شیفتی بخوابیم ـتخت که پیشکش گاهی زمین هم برای خوابیدن همه کم می آیدـ تصمیم گرفتیم مادربزرگ را هم به هم ترفندی شده به دریا ببریم. روز اول به هیچ وجه حاضر نشد بیاید اما بعد که قول دادیم ماهم شب ها زود تر به خانه بیاییم و از ترقص خود بکاهیم(!) تا او تنها نباشد قبول کرد. اما به محض اینکه رسیدیدم لب آب زد زیر همه چیز. می گفت که این چیزها از سن او گذشته و...

دید زدن به هیکل نافرم  پیرزن ها چندان خوشایند نیست شاید به همین خاطر تا به حال به آن ها توجهی نکرده بودم. اما برای اینکه به مادربزرگ ثابت کنم که این چیزها از سنش نگذشته شروع کردم کی یکی پیدایشان کردن. وای که چه اعتماد به نفسی داشتند!

همه مدل بود و دو تیکه یه تیکه در حال آفتاب گرفتن جت اسکی سوار... اما یکی بود که واقعا نوبر بود.

کم کم ۶۵ را داشت.موهای استخوانی با مش صورتی و آرایش نه چندن ملایم صورتی را به مایوی  دامن دار باز هم صورتی اضافه کنید و تن یک خانوم چاق مسن کنید!

ــــــــــــــــــــــــ

مادر بزرگ لب دریا نشست و من عمه فافا رفتیم توی آب. از آنجایی که برخی از خانوم های عزیز در هر شرایطی حتی در حال شنا کردن هم غیبت را رها نمی کنند عده ای جمع شده بودند و به انجام این عمل واجب می پرداختند.ظاهرا اقتدا کرده بودند به یکی که مسن تر بود چون یک ریز او حرف می زد و بقیه لام تا کام سخن نمی گفتند. ما هم پشت به آنها داشتیم یکسری حرکات محیر عقول که نمی دانم چه می شود اسمش را گذاشت با توپ انجام می دادیم که حرفهایشان توجه هم را جلب کرد:

دین ما زردشتیه.اسلام دین عرباست.

این را صدایی دو رگه می گفت و صداهایی که کمی نازک تر بودند سعی به دفاع از عقیده مورد هجوم واقع شده خود را داشتند.

صدای دو رگه اینگونه ادامه داد.(سه نقطه ها را نشنیدم چه گفتند)

پسر خود من یه روز پاشد گفت می خوام برم جبهه گفتم ایدئولوژیت چیه...خلاصه راهیش گردمو نشستم تو خونه خودم که یه روز زنگ زدن گفتن منزل فلانی گفتم بله گفت بیا پسرت مجروح شده تو عملیات...رفتم دیدم ۱۴تا پسر افتادن یکی دس نداره یکی پا نداره.دلم نیومد برم سراغ پسر خودم دیدم اینا کسی بالا سرشون نیست. یه آقای دیگه هم که پدر یکشون بود اومده بود. رفتم به گقتم کی اینجا مسئوله چرا اینا...گفتم خودم پسرمو می برم گفت نمیشه باید وایسی هواپیما بیاد اون یکی آقا هم گقت منم ماشین دارم نصفشونو که می تونیم ببریم اینا تلف میشن.گفتن نه برین فلان جا پلو فلانی یه هواپیما داره میره خواهش کنید با اونا بفرستنشون. رفتیم دیدیم یه هواپیما داره حرکت میکنه به سمت تهران گفتیم اینا رو ببرین.گفتن نه پره. یه نیم ساعتی گذشت دیدیم یکی که نمی دونم قبلا چی کاره بوده حالا شده امام جمعه با ۸-۷ نفر بسیجی پشت سرش اومد سوار هواپیما شد رفت.

پسرمو کول گرفتم اومدم تهران یه چند روزی بود بعدش شهید شد.

صداهای نازک دوباره شروع کردند به دفاع که اینا به خدا و پیغمبر چه ربطی داره که صدای دو رگه با قاطعیت آمیخته با خشم گفت:

شما هر چی بخواین قرآن بخونین نماز بخونین بیشتر از اخوندا که نمی خونین. اونا انقدر خوندند شدن این.شما واسه چی بخونین.

سرم را که برگردانم و چشمم که به موهای استخوانی اش افتاد...

هزار جور تحلیل و تفسیر می شود پای این ماجرا نوشت شاید رفتن اون حاج آقا و همراهانش دیلیل مهم تری از جون ۱۴ نفر داشته یعنی پای جون تعداد بیشتری وسط بوده شایدم... اما من فقط تمام این ها را گفتم که بگویم اگر مسلمان هستید هم باید خدا را بپرسیتید نه به قول این ها "روحانیت" را.

پاورقی۱:داری آفتاب می گیری  ساعته جلو خورشیدی، ولی فایده نداره چون هر کاری کنی تو ترشیدی!

پاورقی:از وقتی سید مهدی موسوی رفته هر لحظه حسرت زمانی را می خورم که قرار بود بیاید مدرسه و ما نخواستیم!

پاورقی۳:دکتر هم به زودی می رود.تو بر می گردی؟

بازی

اين قصه ي ماست.

اين لينك تنها فصل اول موجود اين قصه است:

http://www.sainttouka.blogfa.com/

و اين يكي از نظرم بهترين فصل دوم آن:

http://www.paagard.blogfa.com/

توضيحات بازي در لينك اول موجود است.

فصل سوم _وقتي كه فريد كروات مي زد

فريد وقتي مطمئن شد كه خانه خاليست از اتاقش خارج شد. آن وقت خود را تا دستشویی کشاند و نگاهی در آینه به صورت پف کرده اش انداخت. اشك ها تند تند روي گونه هايش سر مي خوردند و او همچنان به تصوير خودش خيره بود.قطره اشكي روي سينه اش افتاد و شروع كرد به سر خوردن. فريد هم رد قطره را تا زماني كه محو شود روي بدن برهنه اش گرفت.بعد آرام آرام به اتاقش بازگشت و با آنكه خانه خالي بود طبق عادت در پشت سرش بست. نگاهي به گوشي موبايلش انداخت و مثل دختر بچه ها شروع كرد به هق هق كردن. آرام تر كه شد شماره ي پدر را گرفت.مدت ها بود كه با او حرف نزده بود.بچه تر كه بود هميشه او از پدر مي خواست كه باهم كشتي بگيرند.حتي بعدها هم او بود كه پيشنهاد مي داد دوتايي  به سينما بروند و از وقتي كه فيلم هاي روي پرده را دانلود مي كرد پدر حتي يكبار هم نپرسيده بود كه چرا ديگر به سينما نمي روند.يعني تمام اين مدت سينما رفتن را به خاطر او تحمل ميكرده؟لحظه اي ترديد كرد كه بين دكمه ي قرمز و سبز گوشي كدام را انتخاب كند.آخر او احساس مي كرد كه پدر هيچ وقت به او احتياجي نداشته و مدتها پيش به خودش قول داده بود مزاحم او نشود و حتي توي يك فاروم پسري پيدا كرده بود كه "بابايي" صدايش مي كرد و اصلا او هم سايت دانلود فيلم ها را به او معرفي كرده بود.ياد بابايي افتاد، ياد "او" و... دوباره زد زير گريه.اين بار مدت طولاني تري داشت اشك ريخت آنقدر كه خوابش برد.وقتي  چشمانش را باز كرد گوشي موبايل هنوز دستش بود و شماره ي فرخنده هم هنوز روي آن بود.اين بار مطمئن شد كه مي خواهد با پدر تماس بگيرد.پس دكمه ي سبز را فشار داد و منتظر شد از آن طرف خط صدايي بيايد.نمي دانست چه طور شروع كند يا چه بگويد كمي استرس داشت. از اتاق بيرون رفت جلوي آينه ي دم در ايستاد، متوجه كروات پدر شد و خيال كرد كه حتما آن را جا گذاشته.پدر گوشي را برداشت او هم كه هنوز چشمش به كروات بود سلام كردو اولين چيزي كه به ذهنش امد گفت. به پدر يادآوري كرد كه كرواتش را جا گذاشته.فرخنده كه حسابي سرحال بود حالا حسابي حسابي سرحال شده بود.آنقدر از اينكه پسرش متوجه اين اتفاق ساده شده بود و با او تماس گرفته بود خوشحال شد كه اصلا متوجه صداي لرزانش نشد. فكر كرد حالا كه فريد خودش زنگ زده بهترين فرصت است تا او را با فرخنده ي جديد آشنا كند.بنابراين تمام خواب ديشب را برايش تعريف كرد و حتي از تصميم صبحش هم  گفت و مي خواست بگويد كه اين خصوصي ترين تصميمش را  براي فرشيد يا حتي آقاي فرخنده ي قبلي هم دقيق توضيح نداده و پسرش اولين كسي است كه اين حرفها را مي شنود اما فريد ميان حرفش پريد.

_صبح با پشه ها چه كار كردي؟

_با پشه چي كار مي كنن؟ خوب كشتمشون.

تلفن قطع شد و فرخنده تصميم گرفت به خانه برگردد و حرف هايش را با پسركش تقسيم كند.در راه حسابي روي حرفهايي كه مي خواهد بزند فكر كرد. به 40 سالگي فريد فكر كرد و تصميم گرفت كاري كند كه او همين امسال در 14 سالگي تصميم بگيرد آدم ديگري شود. نفهميد چه طور اما بلاخره به خانه رسيد. در را كه تا نيمه باز كرد. صحنه ي عجيبي ديد.

فريد بسيار آرام و خونسرد با چشم هاي پف كرده جلوي آينه ايستاده بود و تنها چيزي كه به تنش بود كروات پدر بود.مدام كروات را تنگ تر مي كرد و اين جمله را تكرار:

بابا خون تو فقط تو تن پشه ها نبود.تو تن منم هست. منم خون تو رو خوردم. منم بكش. بكش له كن.بابا خون تو... .

گلاره گودرزي.سه شنبه.29 مرداد.1387

 

پاورقی۱:کامنتی در وبلاگ توکای مقدس بود که سوال معروف توکا یعنی چه را پرسیده بودند.و او هم نمی دانم از جریاناتی که در وبلاگ کاسنی ذکر شده استفاده کرد یا چیز دیگری گفت یعنی توکل!.و از آنجایی که اسم من هم از زمانی که خاطرم هست همین سوال معروف را برای همه ایجاد کرده تصمیم گرفتم که آدم معروفی شوم با همشهری جوان مصاحبه کنم تا یک خانومی اسم مرا اشتباهی بگوید الی آخر.و اگر من روزی معروف شدم بدانید فقط به همین دلیل بوده و بس.

پاورقی۲:اسم من gelare نيستgolare است!

چهارشنبه سوری!

ساعت 7 بود. از اتاق كه بيرون آمدم مادر داشت مرغ ها را سرخ مي كرد. كمي هول بود. گفت كه سفره را بچينم و من هم اطاعت كردم.پدر كه آمد علت هول بودنش را فهميدم حتما با زهم "آقا" گشنشان بود و ما هم بايد بخاطر ايشان ساعت 7 هنوز شب نشده غذا مي خورديم*با بي ميلي ماست را سر سفره گذاشتم و نشستم. مادر هنوز پاي گاز بود. همه ي تكه هاي مرغ را توي ديس كشيده بود طبق معمول چند هفته ي اخير داشت تكه ي سفارشي "آقا"‌را درست مي كرد.پدر كه آمد او هم نشست كنار پدر و عين دخترهاي تازه نامزد كرده به او لبخند زد.بعد با تاسف به من نگاه كرد و ماست را برداشت ريخت توي يك كاسه ي درست حسابي. پدر هم خنديد و يادآور شد كه " نكرده كار كه كار كنه  پروردگار نگاه كنه" و باز هم يادآور شد كه اين را مادربزرگش مي گفته و در همان حال من داشتم كارهايي را كه از صبح كرده بودم مي شمردم:جارو بكش گردگيري كن لباسا رو پهن كن تا لباسا خشك شن سالاد درست كن بعدش...نه اين طوري نمي شد بايد از اين "خانوم" كه باعث شده بود پدر دوباره پدريش گل كند و مثل زماني كه درست حرف زدن را يادم مي داد عشق كند و به من و اشتباهاتم بخنند انتقام مي گرفتم.براي اعلام تنفر از اين وضع يك ران را با دست برداشتم و خواستم عين وحشي ها گازش بزنم اما بوي خون مي داد.درست است،كافي بود همين را بلند سر ميز اعلام كنم همين براي انتقام كافي بود  دوباره نگاهي به مادر انداختم. مي دانستم بد جنس هستم و براي مادر غذاهايش خيلي مهم هستند و مي دانستم تقصير او نبوده و پدر عجله كرده و مي دانستم مادر بزرگ كلي برايش مادرشوهر بازي در خواهد آورد اگر اينر ار بگويم و خيلي چيزهاي ديگر را هم مي دانستم ...اما نه بايد انتقام مي گرفتم."خانوم" باز با محبت ليوان آب "آقا" را پر كرد. و دهانم باز شد كه بگويم... ولي نه به چشمان مادربزرگ كه نگاه كردم و ديدم كه چقدر بخاطر ديروم كه با مادر دعوايش شده منتظر چنين لحظه ايست سر دهان بازم را با آن مرغ خام گول زدم و به آن مشغولش كردم. ذهنم اما به هيچ چيز لامذهبي مشغول نمي شد الا اين دو تا ظرف ماست و اين مرغ خام. آخر مي دانستم كه اين ظرف ها را آخر سر هم من بايد بشويم . ستاره هم آب مي خواست.آب توي ليوان خودش و می گفت که حتما پدر باید لیوان را بیاورد. اما چون آنشب "آقا" و " خانوم" فکر می کردند حالا دوران نامزدیشان است و حتما آمدند رستوارن نامزد بازی و من هم حتما حتما رل گارسن را بازی می کردم اشاره کردند که من بروم و لیوان را بیاورم. ديگر تحمل جايز نبود. آخر مادر كه تا چند هفته ي پيش خوب بود، عادي بود حالا چرا يك دفعه اينطوري شده بود. توي خانه آرايش مي كرد  هي دور و بر پدر مي چرخيد و از گوشي من اس ام اس عاشقانه براي خودش فوروارد مي كرد حالا هم كه بخاطر يك ظرف ماست...بايد مي گفتم دهانم را اين بار طوري باز كردم كه اگر بخواهم هم بسته نشود.كه ...گوشي پدر زنگ خوردُ، روي ميز بود بغل ليوان ستاره مادر داد زد برش دار و پدر گفت بيارش پيش من. حالا انگار دوباره جفتشان عادي شده بودند و نقش بازي نيم كردند اين را از آن جايي فهميدم كه مثل هميشه يكي مي گفت نكن و ديگري مي گفت بكن و تو در هر صورت بايد غر غر يكي را تحمل مي كردي. غرغر پدر را ترجيح دادم و گوشي را برداشتمو پدر بلند تر گفت كه براي او ببرمش....

غذا تمام شده بود. مادر بزرگ كه هنوز از دست مادر دلگير بود دست به ظرف ها نزد و رفت توی اتاقش در ار هم بست. مادر آرام آرام ظرف ها را جمع مي كرد و من از او آرام تر مي شستم. پدر داشت مي رفت و هر قدم كه به در نزديك تر مي شد من ترديد بيشتري پيدا مي كردم، با آن صداي زنانه ي پشت گوشي پدر اگر مادر چيزي پرسيد چه جوابي خواهم داد؟

*:این ها را فکر کنید ۱۵-۱۶ ساتان است و با نفرتهای گاه گاه این دوران  بخوانید.

پاورقی۱:بلاخره سینمای دهات ما هم حس پنهان و انعکاس را آورد و من دوباره فردا از صبح توی سینما و کافه هایش می پلکم تا عصر.

پاورقی۲:داستان های اینجا گاهی با مقداری پیاز داغ بیان می شوند. کمی جدی بگیرید کمی نه.

پاورقی۳:برای وبلاگ عنوان پیشنهاد بدهیدلطفا

پاورقی۴:کمک...

اتوبوس

برنامه ي هر روز من تقريبا مشخص است. و اين يعني روزها اكثرا تكراري هستند ولي اتوبوس جز معدود قسمت هاي جذاب اين روزهاي من است. مردهايي كه روزنامه مي خوانند و زن هايي كه راجع به لاغري حرف مي زنند و دخترهايي كه با پسرها يا راجع به آن ها حرف مي زنند و پسرهايي كه بلند بلند حرف مي زنند و مي خندند. اين هاي نقش هاي آدم هاي توي اتوبوس است و هر روز فقط بازيگران آن تغيير مي كنند. مگر مثل ديروز...

ساعت ۱ بعد از ظهر بود و هوا حسابي گرم. اتوبوس هم از بخت بد ما شلوغ بود. ولي از آنجا كه دوباره كيف پولم را جا گذاشته بودم و كل داراييم را هم دادم آب و روزنامه خريدم چاره اي نداشتم جز اينكه سوار شوم.منو "دلي" با چند زن ديگر توي قسمت مردانه ايستاده بوديم، خيلي ساكت تر از آن طرف اتوبوس بود و از آنجا كه كسي حرف نمي زد تا يواشكي گوش كنم روزنامه را باز كردم بر خلاف آن طرف كه كسي كاري به كارم نداشت يهو ۴ تا سر خم شدند روي روزنامه. ديگر واقعا حس مي كردم دارم آپ پز مي شوم . راننده نمي آمد. راننده كه آمد خانومي داد زد كه به ايستند تا پسرش بيايد و ديگر همه حسابي داغ كرده بوديم. خلاصه پسر خانوم بلاخره آب بدست تشريف آورد و اتوبوس به سلامتي راه افتاد.خواستم روزنامه را جمع كنم كه يهو يكي از آقايان امر فرمود بزار اينو بخونم بعد!

ـبا تاكسي نرفتيم و پولمان را داديم روزنامه كه آقا بخواند!اين را دلي زير لب گفت و بعد هم روزنامه را از دست من كشيد و جمع كرد.انتظار داشتم الان دعوا راه بيافتد و ... ديدم هيچ كسي اعتراضي نكرد. سرم را كه بالا آوردم ديدم كه همه خيره شدند به پشت سرم.دنبال نگاهشان را كه گرفتم رسيد به همان خانوم كه با پسر بچه اش كلي معطلمان كرده بود.داشت تند و تند آب مي خورد و پسرش گريه مي كرد. يك دختر هم با آنها بود كه يكي دو سال از پسرك ۶-۷ ساله كوچكتر به نظر مي رسيد. دخترك هم مدام چادر مادر را مي كشيد و مادر هم بي اعتنا به آّب خوردن ادامه مي داد.

ـپتانسيل بلوتوث شدنو داره ها!

يكي از پسرها اين را گفت و دومي هم فوري پي اش را گرفت.

ـ ديگه بهش شيش دلنگش زير پاي اينه!

آب خوردن مادر تمام شد حالا نوبت پسرش رسيد و دختر بيچاره همچنان چادر مادر را مي كشيد.زن ها دم گوش هم پچ پچ مي كردند و تاسف مي خوردند آب تمام شد و دختر  زد زير گريه. ديگر مسافري نبود كه نگاهشان نكند.به جز دلي ديدم دارد چپ چپ مرا نگاه مي كند. دستي به سرم كشيدم مقنعه كه نيافتاده بود. ديدم دارد آب معدني را نگاه مي كند...

وقتي پياده شدم آب معدني دست دخترك بود و روزنامه ها هم دست پسرها جا ماند! ولي در عوض ياد گرفتم كه ديگر هيچ وقت كيف پولم را جا نگذارم

پاورقي۱:نمي دانم چرا ياد شمال به شمال غربي افتادم:

در همان لحظه يك تاكسي مقابل مردي كه او هم درصدد گرفتن تاكس ياست توقف ميكند. تورنهيل جلوي مرد مي پرد.

تورنهيل:اين خانم حالش خوب نيست.اجازه مي فرماييد؟

مرد{كمي يكه خورده}:البته ... خواهش مي كنم.

تورنهيل:خيلي خيلي ممنونم.

داخلي تاكسي.

تورنهيل:اول به پلازا مي رويم.

مگي{به مرد در پشي سرش نگاه مي كند}بيچاره!

تورنهيل:اين حرف را نزن.من خوشحالش كردم باعت شد فكر كند مرد نيكوكاري است!.

پاورقي۲:آن زن شديد مرا ياد شهر زيباي فرهادي مي انداخت نمي دانم چرا.

پاورقي۳:ديشب ساعت ۱۲ زنگ زدم به بابام كه ما هنوز كيك نبريديم يك ساعت ديگه بيا دنبالم. يه پسره خواب آلود گفت بخواي ميام ولي اشتباه گرفتي. بعدا فهميدم عمويي بوده. فكرشو بكن!

همین استقلال. همین پرسپولیس.

این روزها اگر می خواهید روشنفکر نشان بدهید حتما باید پست مدرن حرف بزنید، از هر موضوعی که راجع به احمدی نژاد باشد انتقاد کنید و کلا نسبت به وضع مملکت غر بزنید،به همه چیز "شک" کنید،روزنامه های چپ بخرید و البته فراموش نکنید که تا آنجا که می توانید از فوتبال بد بگویید. البته باید حسابی حواستان را جمع کنید که لو نروید!مثلا اگر می خواهید بگویید مهدوی کیا بگویید این پسره که توی آلمان خیلی محبوبه. البته فراموش نکنید که حتما باید قطبی را بخاطر ادبیاتش دوست داشته باشید و البته هرگز اسم کوچکش را به خاطر نیاورید...

حق هم دارید فوتبال اخ است بد است جیز است. توی فوتبال حرفهای بد به هم می زنند همه لات هستند و  آب دهانشان را روی زمین می ریزند و حتی گاهی دو تا انگشتشان را با همه ی میکروب هایش در دهان فرو می برند تا سوت بزنند که این دیگر واقعا نشانه ی اوباش بودن آن هاست!یکبار دیگر هم گفتم که حق باش شماست و ابدا کسی کاری به کارتان ندارد اما وقتی سوالی می پرسید خود را موظف به پاسخگویی می دانم.مثلا وقتی می پرسید کدام استقلال؟کدام پرسپولیس؟به نظرم باید اینگونه پاسخ بگیرید.همین استقلال!همین پرسپولیس!.

بله. من نمی دانم شما وقتی سیمرغ می گیرید چند نفر تشویقتان می کنند. ولی حتما این کف زدن شما یک مشکلی داشته که ده نمکی با این اینکه فیلمش سیمرغ گرفته و اتفاقا چون عامه پسند بوده همه کلی تشویقش کردند، وقتی در جمع ورزشی ها و ورزشی نویسان طبق معمول به فوتبال بد و بیراه می گوید و هنگام نشستن کلی تشویق می شود تعجب می کند.من رسم شما را نمی دانم اما رسم ما این است، به همان اندازه فحش می دهیم تشویق هم می کنیم. شما اگر یک فوتبالیست نباشید هیچ وقت نخواهید دید صد هزار نفر یکجا اسم شما را صدا کنند.یا اینکه یک ورزشگاه پر از خارجی ها عکس شما را روی تی شرت های خود داشته باشندو اسمتان را صدا بزنند که مبدا بروید باشگاه دیگری(کاری که اوساسونایی ها برای جواد کردند.).

همین پرسپولیس!همین که آن پسر فیلم شما آقای ده نمکی با آن کفش های پاره برای دیدن بازی هایش پول می دهد.ببینم هنوز هم هستند عده ای که آنقدر عاشق سینما باشند که با کفش های پاره بروند فیلم ببیند؟نه ولی از کیمیایی شنیدم که زمانی بودند این آدم ها و شما عشق را ازشان گرفتید.نه بهانه نیاورید اگر فیلم های شما قاچاقش پخش می شود بین مردم بازیه فوتبال غیر قاچاقش از تلوزیون پخش می شود. مردم می روند پول می دهند که فقط و فقط دوست داشته باشندهمین! پول خودشان هم هست. فوتبال برق نیست که سرمایه ملی باشد و حتی اگر پول داشته باشیم هم موظف به صرفه جویی در آن باشیم.استقلال و پرسپولیس تمام نمی شوند. آقا من استقلال و پرسپولیس را دوست دارم و پولش را می دهم به کسی چه؟ من می دانم که اگر وسط بازی بدوم وسط زمین مرا دستگیر می کننند اما برای دوست داشتن یک بازیکن و یک تیم بهایش را می دهم. هرچقدر که باشد. من فقط می خواهم دوست بدارم و به ازای آن دوستم بدارند. وقتی بازیکنی می گوید من عاشق هواداران این تیمم ... شما می توانید این عشق را به من بدهید؟ پولش را هم می دهم ها.

نه آقاجان فوتبال نه افیون است نه مسئله ی پیچیده ایست فقط یکسری آدم هستند که همدیگر را دوست دارند یا اینکه حداقل به این کار تظاهر می کنند و از آن لذت می برند،به ازای همین دوست داشتن تشویق می شوند و فحش می خورند.مسئله را پیچیده نکنید،حل می شود به همین سادگی.

پاورقی۱:من خودم را دوستدار سینما می دانم ولی از بس پشت سر فوتبالی ها نوشتند لازم دانستم به عنوان یک سینمایی عشق فوتبال دفاعیه ارائه بدهم اگر لازم باشد برعلیه فوتبال و به نفع سینما هم می نویسم.هر وقت لازم شد مثلا اگر فوتبالی ها بر علیه سینما نوشتند که ۹۰ درصد فیلم هایش آبکیست(که البته اگر بگویند هم بیجا نگفتند)

اين واقعيت عجب برهوتي است!

شكيبايي هم رفت...

حالا مي بينم كه مرگ چقدر نزديك است...

راستي هنوز اميدي هست...شايد مرگ استاد هم مانند مرگ اروفه عاشقش شد...شايد بازيگر ها هم مثل شاعر ها از آدم هاي عادي برتر باشند...

پاورقي يك:يكشنبه ساعت ۹ صبح مقابل تالار وحدت حتما هميديگر رو مي بينيم
پاورقي دو:درد بزرگي بر ما نازل شده، اين را مهرجويي گفته.

امروز روز خاصیه...

امتحان ریاضی مو بد دادم چراغ اتاقم سوخته و دارم تو تاریکی می نویسم یکی منتظره که اسم یه سری فیلم براش میل کنم و من تنها مشکل بزرگم اینه که بستنی تو یخچالو من خوردم یا خواهرم(یعنی اینکه می تونم یکی دیگه هم بخورم یا نه)

امروز انقدر خاصه که من حتی مجله ی خانواده هم خریدم...یعنی در این حد خاص!!!

پرسپولیس قهرمان شده و افشین قطبی جای ستاره های سینما رو جلده تمام مجله های زرد و غیر زرد گرفته...خلاصه اینکه جرات به خرج دادم با چند بار لعنت به رنو و توجه به اطراف که یه وقت اشنایی پرسه نزنه یکی از اونا رو برداشتم و یه سینمای پویا هم گرفتم  محموله رو پشت اون قایمش کردم!!(باز سینما ی پویا شرف داره اسم سینما روشه ملت فکر می کنن چیزی حالیمونه لابد!!)ولی مردشور این جور جرات ها را ببرند...باز نوشته بودن شیث و باز داغ دل من تازه شد و این طوری بود که  یادم افتاد...

وقتی که من یک شیث رضایی بودم:

جلوی در بوفه ایستاده بودیم و داشتیم هم دیگر را هل می دادیم و هیچ کدام هم نمی توانستیم چیزی بخریم.الهه هم همان نزدیک ایستاده بود هی مامان مامان می کرد بلکه با پارتی چیزی بگیرد

الهه نقیب را حالا دیگر خیلی ها می شناسند دو سال طلای جهانی نجوم گرفته و حالا با اینکه سال سوم دبیرستان است اسم در کرده و تدریس می کند.من هم او را می شناسم منتها کمی بیشتر از این حرف از دوران راهنمایی.مادرش با اینکه دندانپزشک است و به اصطلاح خانم دکتر به پیشنهاد انجمن اولیا و مربیان مسئول بوفه ی مدرسه است.دست به دامنش شدیم که کار ما را هم راه بیاندازد که  انداخت و همین باعث شد ناهار را با هم بخوریم.

حرف زدن با او برای ما که  برای المپیاد درس می خواندیم مهم بود(در حد تیم ملی!)همین جور که داشت از خواندن فلان کتاب و حل فلان مسئله می گفت از بلندگو  گفتند که کلاس نجوم گروه aامروز برگزار نمی گردد...کلی حالمان گرفت که چرا پول نهار دادیمو حالا باید برگردیم خانه و به الهه گفتیم که تو برایمان کلاس برگزار کن (سیستم مدرسه ی ما کار خداست کلا هر وقت با هرکس بخواهیم کلاس تشکیل می دهیم)

که گفت مهم نیست دو سال دیگر وقت دارید...اولش فکر کردیم شوخی می کند و منظورش این است که ما سال اول و سال دوم قبول بشو نستیم ولی بعد...

همان لحظه بود که من شیث شدم وقتی گقت سینیور و جونیور* باهم مقایسه می شوند و حالاخود الهه هم رقیب ما محسوب می شود و خلاصه اینکه المپیاد بی المپیاد...مثل همان لحظه بود همان که به گلشیفته گفتند دیوار از جشنواره خط خورده و انگار یک کاسه اب داغ ریختند روی سرش...همان لحظه که سنتوری پخش شد و رادان نمی دانم چه کرد...درست مثل همان لحظه که سپهر گل زد و شیث ماند و حوضش...

همان لحظه ای را می گویم که کاپیتان اول بلند بلند قهرمانی را فریاد  می زد و کاپیتان دوم گوشه ی خانه...نمی دانم شاید گریه می کرد.همان موقع که من 4 سال شیث 5 سال و گلشیفته احتمالا چند ماهی جان کنده بودیم که به قول گلی"تشویقمان کنند" و ان وقت...

خانم فراهانی گفتند برای اختتامیه هم نمی اید و می روند لندن گرچه در نهایت هم دیوار نمایش داده شد

شیث رضایی رفت المان و چند تایی از بچه ها المپیاد قبول شدند...

حالا دیگر مثل شیث هم نیستم.من ماندمو حوضم.اما مهم نیست:

می نشینم لب حوض

گردش ماهی ها

روشنی،من،گل،آب...

پدر امده و چراغ خریده اتاق حالا روشن است...دلم هم ضعف می رود این یعنی بستنی را من نخوردم

امروز واقعا روز خاصی بود

*:سینیور ها زیر ۱۵ سال بودند جونیور ها بالای آن وقتی باهم مقایسه می شدند در این حد افتضاح بود که تیم ملی بزرگسال با تیم ملی جوانان یا امید بازی کند(البته در حال حاضر هیچ کاری از دایی بعید نیست!)

نامه ای به یک مسعود ده نمکی

سلام اقای ده نمکی
نمیدانم حتما اتوبوس شب را دیده اید...ان تکه ای از چادر ریحانه که روی سیم های خاردار باقی ماند...گاهی فکر می کنم شما و هم نسلانتان همان تکه چادرید...زمانی که به جبهه رفتید شاید به همان محکمی که ریحانه چادرش را کشید و پاره کرد از زندگی جدا شدید و حالا،حالا انگار باد شما را بی رحمانه به این سمت رانده اگر نه شما را چه به اینجا؟
شما پی هیچ "کسی"نمی خواستید بروید.
یعنی شاید اولش باید رد می شدید تا می رسیدید اما وقتی که گیر کردید و "من" که رفت.انگار معنی رسیدن عوض شد حالا انگار رسیده بودید و دیگر نمی خواستید بروید.
و ...و داشتیم از حالا می گفتیم حالا که می گویند این زخم است که روی پیکرتان نقش بسته و می گویید این جای خالی همان سیم خاردار است و می گویم هرچه هست"باد" از آن می گذرد...
راستی شما که سبک شدید و با "باد" سفر می کنید بگویید ما که سیم خاردارمان به جای دفاع طرح مبارزه با بد حجابی است چه کنیم؟؟؟ 

پاورقی۱: می خواهم دوباره اینجا را سر و سامان بدهم

پاورقی ۲:مخاطب این مطلی می تواند هر مسعود ده نمکی دیگری هم باشد که اسمش مسعود نیست.

پاورقی۳:حوصله ندارم ملت را خبر کنم که دوباره آپ می کنم...!!!